گاموشلغتنامه دهخداگاموش . (اِ مرکب ) جاموش . (آنندراج ).گاومیش است . رجوع به چاموس و گامیش و گاومیش شود.
پیاموشلغتنامه دهخداپیاموش . (اِ) نوعی پیاز سفید. اسقیل . بصل . عنصل . (شعوری ). ظاهراً مخفف پیازموش باشد.
حموزلغتنامه دهخداحموز. [ ح َ ] (ع ص ) ضابط و نگاهدارنده بهوش . (منتهی الارب ): انه لحموز لما حمزه ؛ اَی ضابط لماضمه . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
چاموشلغتنامه دهخداچاموش . (اِ) نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). چموش . کفش . پاپوش . پوزار. نوعی کفش روستایی . و رجوع به کفش شود.
چامیوزلغتنامه دهخداچامیوز. (اِ) قلابی باشد که با آن دلو از چاه بیرون آورند. (اما کلمه دگرگون شده ٔ چاهیوز است ).
آموزلغتنامه دهخداآموز. (نف مرخم ) در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره ، مخفف آموزنده است : سزد گر ز خویشان افراسیاب بدآموز دارد دو دیده پرآب . فردوسی .نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد. <p