گدازانفرهنگ فارسی عمید۱. در حال گداختن.۲. سوزان؛ سوزاننده: ◻︎ فرو گفت با او سخنهای تیز/ گدازانتر از آتش رستخیز (نظامی۵: ۹۲۰).
گدازانلغتنامه دهخداگدازان . [ گ ُ ] (نف مرکب ) بخسان . (صحاح الفرس ). ذائب . ذوب شونده . در حال گداختن . کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء) : از آن شکرلبانت اینکه دایم گدازانم چو اندر آب شکر. دقیقی .ز پیوند و
دایجانلغتنامه دهخدادایجان . (اِخ ) برهان آباد. نام موضعی است از حومه ٔ شیراز و آن ربع فرسخ میانه ٔ جنوب و مشرق شیراز است . (فارسنامه ٔ ناصری ص 191).
دازانلغتنامه دهخدادازان . (اِخ ) دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج . سر راه مالرو کهنوج به خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است . آب آن از رودخانه و محصول عمده اش
گدازان کردنلغتنامه دهخداگدازان کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ذوب کردن چیزی را. حل کردن چیزی را. نیست کردن چیزی را : صورت سرکش گدازان کن ز رنج تا ببینی زیر آن وحدت چو گنج .مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 18 س <span
گدازانیدنلغتنامه دهخداگدازانیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گداختن چیزی را. آب کردن . تذویب . اِذابَه . (زوزنی ) (منتهی الارب ): الصَهر؛ چربش گدازانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ).
گدازان کردنلغتنامه دهخداگدازان کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ذوب کردن چیزی را. حل کردن چیزی را. نیست کردن چیزی را : صورت سرکش گدازان کن ز رنج تا ببینی زیر آن وحدت چو گنج .مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 18 س <span
هفت گوهرانلغتنامه دهخداهفت گوهران . [ هََ گ َ / گُو هََ ] (اِ مرکب ) هفت گوهر. هفت فلز : این هفت گوهران گدازان راسقراط بازبست به هفت اختر. ناصرخسرو.رجوع به هفت فلز و هفت گوهر و اَجساد شود.
ذائبلغتنامه دهخداذائب . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ذوب . گدازان . بخسان . (صحاح الفرس ). || گدازنده . آب کننده . || مذاب . آب شده : لحبک ذائب ابداً فؤادی یخفف بالدّموع الجاریات . ابوالحسن محمدبن عمرالانباری .بعدت منک و قد صرت ذائب
گدازان کردنلغتنامه دهخداگدازان کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ذوب کردن چیزی را. حل کردن چیزی را. نیست کردن چیزی را : صورت سرکش گدازان کن ز رنج تا ببینی زیر آن وحدت چو گنج .مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 18 س <span
گدازانیدنلغتنامه دهخداگدازانیدن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گداختن چیزی را. آب کردن . تذویب . اِذابَه . (زوزنی ) (منتهی الارب ): الصَهر؛ چربش گدازانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ).