گریانلغتنامه دهخداگریان . [ گ ِرْ ] (نف ، ق ) گریه کنان . (برهان ) (آنندراج ). گرینده . باکی . (منتهی الارب ) : بنوبهاران بستای ابر گریان راکه از گریستن اوست این زمین خندان . رودکی .دلخسته و محرومم و پی خسته و گمراه گریان به سپی
گریانلغتنامه دهخداگریان . [ گ ُرْ ] (اِ) آتشدان گرمابه باشد که آن را گلخن هم میگویند. || فدا یعنی کسی که خود را یا دیگری را بدان از بلا نجات دهد. (برهان ) (آنندراج ). ظاهراً مخفف «گربان » = قربان . رجوع به کیریان و کریان شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
اتومبیلرانی سرعتmotor racing, auto racing, automobile racing, car racingواژههای مصوب فرهنگستانمسابقۀ سرعتی برای خودروهای تقویتشده در مسیری ویژه یا ازپیشمشخصشده
بُرقوزنیreamواژههای مصوب فرهنگستانتمیز کردن سطح آسیبدیده یا سوراخشده پیش از تعمیر کردن یا پنچرگیری
باران آتشفشانیvolcanic rainواژههای مصوب فرهنگستانبارانی که پس از فوران آتشفشان براثر میعان بخارهای همراه فوران میبارد متـ . باران فورانی eruption rain
گریاندنلغتنامه دهخداگریاندن . [ گ ِرْ دَ ] (مص ) به گریه انداختن . وادار به گریه کردن : اسخن اﷲ علیه ، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب ). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخنداند. رجوع به گریانیدن شود.
گریان شدنلغتنامه دهخداگریان شدن . [ گ ِرْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به گریه افتادن . گریستن و زاریدن : به هامون درون پیل گریان شودبه جیحون درون آب بریان شود. فردوسی .چنان تنگ شد بر دل من جهان که گریان شدم آشکار و نهان . <p class="auth
گریاندنلغتنامه دهخداگریاندن . [ گ ِرْ دَ ] (مص ) به گریه انداختن . وادار به گریه کردن : اسخن اﷲ علیه ، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب ). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخنداند. رجوع به گریانیدن شود.
چنگریانلغتنامه دهخداچنگریان . [ چ َ گ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گیل دولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش . در پنج هزارگزی جنوب رضوان ده کنار راه آهن کپورچال ، در جلگه واقع شده است . مرطوب مالاریایی است . و461 تن سکنه دارد. از رودخانه ٔ شفارود مشروب میشود.محصولاتش