گزارفرهنگ فارسی عمید۱. = گزاردن۲. گزارنده (در ترکیب با کلمه دیگر): خدمتگزار، سپاسگزار، نمازگزار، خوابگزار.۳. طرح و نقش.۴. (نقاشی) [قدیمی] طرح مدادی که روی کاغذ یا پارچه بکشند که بعد آن را رنگآمیزی کنند.
گزارلغتنامه دهخداگزار. [ گ َ ] (اِ) نقش باریک و کم رنگ نقاشان و مصوران را نیز میگویند که اول میکشند بجهت اندام و اسلوب و بعد از آن رنگ آمیزی کرده پرداز میدهند. (برهان ) (رشیدی ) (غیاث ).
گزارلغتنامه دهخداگزار. [ گ ُ ] (نف ) گزارنده . اداکننده . رجوع به گزارنده شود.ترکیب ها:- پیام گزار . پیغام گزار. حقگزار. خوابگزار. شکرگزار. مصلحت گزار. نمازگزار و رجوع به گزاردن و هر یک از این مدخلها شود.|| ترک کننده . (ناظم الاطباء). || (اِمص ) ادا که از ا
زاری زارلغتنامه دهخدازاری زار. [ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )- به زاری زار ؛ زار زار : مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمدفرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی .- || به خواری . به ذلّت . با مذلّت
گزارافرهنگ فارسی عمیدگزارنده؛ طرحکننده؛ طراح: ◻︎ گزارای نقش گزارشپذیر / که نقش از گزارش ندارد گزیر (نظامی۵: ۷۸۳).
گزاردنفرهنگ فارسی عمیدادا کردن؛ بهجا آوردن؛ انجام دادن: ◻︎ اگر گفتم دعای میفروشان / چه باشد حق نعمت میگزارم (حافظ: ۶۵۲).
گزارشفرهنگ فارسی عمیدشرح و تفسیر قضیه؛ شرح و تفصیل خبر یا کاری که انجامیافته.⟨ گزارش دادن: (مصدر متعدی) اطلاع دادن؛ خبر دادن.⟨ گزارش کردن: (مصدر متعدی)۱. بیان کردن.۲. تفسیر کردن؛ شرح دادن.
گزارشگرفرهنگ فارسی عمید۱. گزارشدهنده.۲. مورخ.۳. [قدیمی] تعبیرکنندۀ خواب.۴. [قدیمی] طرحکننده؛ طراح.
کزارلغتنامه دهخداکزار. [ ک ُ ] (اِ) نشتر حجام را گویند. (برهان ) (آنندراج ) . گزار. رجوع به گزار شود.
گزارافرهنگ فارسی عمیدگزارنده؛ طرحکننده؛ طراح: ◻︎ گزارای نقش گزارشپذیر / که نقش از گزارش ندارد گزیر (نظامی۵: ۷۸۳).
گزاردنفرهنگ فارسی عمیدادا کردن؛ بهجا آوردن؛ انجام دادن: ◻︎ اگر گفتم دعای میفروشان / چه باشد حق نعمت میگزارم (حافظ: ۶۵۲).
گزارشفرهنگ فارسی عمیدشرح و تفسیر قضیه؛ شرح و تفصیل خبر یا کاری که انجامیافته.⟨ گزارش دادن: (مصدر متعدی) اطلاع دادن؛ خبر دادن.⟨ گزارش کردن: (مصدر متعدی)۱. بیان کردن.۲. تفسیر کردن؛ شرح دادن.
گزارشگرفرهنگ فارسی عمید۱. گزارشدهنده.۲. مورخ.۳. [قدیمی] تعبیرکنندۀ خواب.۴. [قدیمی] طرحکننده؛ طراح.
دستگزارلغتنامه دهخدادستگزار. [ دَ گ ُ ] (اِ مرکب ) دستگذار. قدرت . توانائی : تویی که دستخوش تست گردن گردون تویی که کنج تو دارد به گنج دستگزار. عنصری (ص 136).همتش برتر از توانائی است دادنش بیشتر ز
حج گزارلغتنامه دهخداحج گزار. [ ح َ گ ُ ] (نف مرکب ) حاج . آنکه زیارت کعبه با شرائط وارده در شرع کند : گر بشنود کسی که تو پهلوی کعبه ای حج ناگزارده شود از کعبه باز پس .سعدی .
پیام گزارلغتنامه دهخداپیام گزار. [ پ َ گ ُ ] (نف مرکب ) رسول . پیامبر. پیام آور. پیام رسان . مبلغ رسالت . پیغام آور. || قاصد. پیک . برید.
پیغام گزارلغتنامه دهخداپیغام گزار. [ پ َ /پ ِ گ ُ ] (نف مرکب ) که پیغام گزارد. پیغامبر. پیغمبر. رسول . مبلغ رسالت . پیام گزار. فرستاده : بگزار حق مهرشه ای شه که مه و مهرنزدیک تو از بخت تو پیغام گزاری است . فرخی
خبرگزارلغتنامه دهخداخبرگزار. [ خ َ ب َ گ ُ ] (نف مرکب ) آنکه اطلاعات لازم را برای روزنامه ٔ می برد یا می نویسد یا تلگراف می کند. (یادادشت بخط مؤلف ). آنکه برای مؤسسات پخش خبر کسب خبر می کند و آنرا بدست آن مؤسسه می سپارد، مخبر || مُنهی : از من خدایگان همه شرق و غرب