گلوگیرلغتنامه دهخداگلوگیر. [ گ ُ / گ َ ] (نف مرکب ) خفه کننده و قطعکننده ٔ نفس . (ناظم الاطباء) : میترسم از این کبود زنجیرکافغان کنم آن شود گلوگیر. نظامی .جگرتاب شد نعره های بلندگلوگیر شدحلقه های
پیلورلغتنامه دهخداپیلور. [ ل َ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پیله ور. عطار. خرده فروش . داروفروش . کسی که داروو سوزن و نخ و مهره به خانه ها برد و فروشد. صیدلانی .صیدنانی . (تفلیسی ) (صراح ) (السامی ). رجوع به پیله ورشود: صندلانی ؛ مرد پیلور. (منتهی الارب ) : در ته پیله ٔ
چلویرلغتنامه دهخداچلویر. [ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز که در 43هزارگزی شمال ایذه واقع است کوهستانی و گرمسیر است و 290 تن سکنه دارد. آبش از چشمه . محصولش گندم و جو. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است .
گلورلغتنامه دهخداگلور. [ گ ُ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان لنگا شهرستان شهسوار واقع در 35000گزی جنوب خاوری شهسوار و 2000هزارگزی راه شوسه ٔ شهسوار به چالوس . دارای 10 تن سکنه است . (از فرهنگ
لگورلغتنامه دهخدالگور. [ ل َ] (اِخ ) جمعی از صحرانشینانند که در حوالی هرات و سیستان می باشند. (برهان ) (انجمن آرا). طایفه ای از طوایف ناحیه ٔ مکران . (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 100).
لورلغتنامه دهخدالور. (اِ) قسمی از شیر که زفت شود چون پنیری ریزه آنگاه که شیر ببرد. حالوم . شیراز. (سروری ). قسمت بسته شده ٔ شیر بریده . ماده ٔ پنیری که از شیر بریده و کلچیده حاصل آید و آن غذائی ثقیل است و با شکر یا شیره خورند. محمدبن یوسف هروی در بحر الجواهر گوید: اجزاء دَسمة تختلط بلطیف الج
حریف گلوگیرلغتنامه دهخداحریف گلوگیر. [ ح َ ف ِ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حریف گلوبر. روزگار. دنیا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 165).
گلوگیر شدنلغتنامه دهخداگلوگیر شدن . [ گ ُ / گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) راه گلو را گرفتن . دشوار از گلو فرورفتن . بشاعه . بشع. (تاج المصادر بیهقی ).
غُصَّةٍفرهنگ واژگان قرآنتردد لقمه در حلق به طوري که خورنده نتواند به راحتي آن را فرو ببرد (عبارت "طَعَاماً ذَا غُصَّةٍ " يعني غذايي گلوگير)
غصلغتنامه دهخداغص . [ غ َص ص ] (ع مص ) کج جویدن چیزی هنگام خوردن آن . || گلوگیر شدن و خفه شدن هنگام خوردن به شتاب . (دزی ج 2 ص 214).
حریف گلوبرلغتنامه دهخداحریف گلوبر. [ ح َ ف ِ گ َ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از روزگار غدار. (شرفنامه ٔ منیری ). حریف گلوگیر. (مجموعه ٔ مترادفات ، ص 165).
گلوگیر شدنلغتنامه دهخداگلوگیر شدن . [ گ ُ / گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) راه گلو را گرفتن . دشوار از گلو فرورفتن . بشاعه . بشع. (تاج المصادر بیهقی ).
حریف گلوگیرلغتنامه دهخداحریف گلوگیر. [ ح َ ف ِ گ َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حریف گلوبر. روزگار. دنیا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 165).