گلیزلغتنامه دهخداگلیز. [ گ ِ ] (اِ) در مازندرانی گلز (آب لزج دهن گاو) (فرهنگ نظام ). کردی غلز (بزاق ). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). آبی و لعابی را گویند که از دهن انسان و حیوان برآید. (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) : غرق گشته تا بگردن در گلیز.<p class="aut
گلیزهلغتنامه دهخداگلیزه . [ ] (اِ) سبو بود. (فرهنگ اسدی ) : چو کرد او گلیزه پر از آب جوی به آب گلیزه فروشست روی .منطقی .
گلیزورلغتنامه دهخداگلیزور. [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین که در 36هزارگزی باختر آبیک و 12هزارگزی راه عمومی واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه اش 180 تن است . آب آ
گلیزهفرهنگ فارسی عمید= کوزه: ◻︎ چو کرد او گلیزه پر از آب جوی / به آب گلیزه فروشست روی (منطقی: شاعران بیدیوان: ۲۰۴).
غلیزلغتنامه دهخداغلیز. [ غ َ / غ ِ ] (اِ) لعاب . لعاب دهان بچه . گلیز. (برهان قاطع). رجوع به غلیزبند، گلیز و گلیزبند شود.
غلیظآبلغتنامه دهخداغلیظآب . [ غ َ ](اِ مرکب ) غلیظآبه . لعاب که از دهان گاو یا اطفال وجز آن آید. غلیز. گلیز. رجوع به غلیز و گلیز شود.
غلیظآبهلغتنامه دهخداغلیظآبه . [ غ َ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) غلیظآب . رجوع به غلیظآب ، غلیز و گلیز شود.
گلیزهلغتنامه دهخداگلیزه . [ ] (اِ) سبو بود. (فرهنگ اسدی ) : چو کرد او گلیزه پر از آب جوی به آب گلیزه فروشست روی .منطقی .
گلیزورلغتنامه دهخداگلیزور. [ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین که در 36هزارگزی باختر آبیک و 12هزارگزی راه عمومی واقع شده است . هوای آن معتدل و سکنه اش 180 تن است . آب آ
گلیزهفرهنگ فارسی عمید= کوزه: ◻︎ چو کرد او گلیزه پر از آب جوی / به آب گلیزه فروشست روی (منطقی: شاعران بیدیوان: ۲۰۴).