گنده پزلغتنامه دهخداگنده پز. [ گ َ دَ / دِ پ َ ] (نف مرکب ) آنکه چیزهای پست و متعفن پزد، چون شکنبه و روده و امثال آن . || آنکه بد پزد : اوستاد تمام گنده پزان . شیخ بهائی .- امثال
پالایة نادیNaudy filterواژههای مصوب فرهنگستانپالایة خطمحور یا شبکهمحور در حوزة مکان که بیهنجاریهایی با طولِموج کوتاهتر از طول پنجرة معین را آشکارسازی میکند و سپس آنها را با برونیابی از دادههای مجاور حذف میکند
روش نادیNaudy methodواژههای مصوب فرهنگستاننوعی روش خودکار، برپایة خط اندازهگیری برآورد ژرفا، که در آن محل و نوع بیهنجاری با استفاده از همبستگی متقابل دادههای خطی مغناطیسی مشاهدهشده با بیهنجاریهای نظری تعیین میشود
پندهلغتنامه دهخداپنده .[ پ ِ دَ / دِ ] (اِ) قطره را گویند اعم از قطره ٔ آب و قطره ٔ باران و قطره ٔ خون و امثال آن . (برهان قاطع). چکه . یوجه . لک . لکه . اشک . خال . || نقطه و ذرات . (برهان قاطع).
گنده پزیلغتنامه دهخداگنده پزی . [ گ َ دَ / دِ پ َ ] (حامص مرکب ) شغل و عمل گنده پز. رجوع به گنده پز شود.
پزلغتنامه دهخداپز. [ پ َ ] (نف مرخم ) مخفف پزنده و این لفظ چون مزید مؤخردر آخر بسیاری از کلمات درآید: آجرپز. آشپز. آهک پز.پاچه پز. پی تی پز. پلوپز. چای پز. چلوپز. حلواپز. حلیم پز. خاصه پز. خرجی پز. خرده پز. خشت پز. خشکه پز. خوراک پز. خوردی پز. دست پز. دستی پز. دیزی پز. دیگ پز (طباخ ). شُله
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (ص ، اِ) بوی بد. || فتق دار. || اخته و خایه برآورده . || مرد پیر. || زن پیر. (ناظم الاطباء).
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (ص ) گندیده و عفن . فژغند. (لغت فرس ). شَماغَنده . شَمغَند. شَمغَنده . (برهان ). غَسّاق . منتن . (منتهی الارب ). متعفن : معذور است ار با تو نسازد زنت ای غرزآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغن
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (هندی ، اِ) حیوانی است که در هندوستان به ویژه در سواحل گنگ فراوان دیده میشود. به شکل گاومیش و پوستش سیاه و فلس دار است ، دارای غبغب و سه سم است ، و در هر پای آن یک صفر (لکه ٔ زرد) بزرگ در جلو و دو صفر (لکه ٔ زرد) در دو
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ ُ دَ / دِ ] (اِ) پهلوی گوندک ، ارمنی گوند ، (گلوله کره )، گندک (گلوله کره ). رجوع شود به اساس اشتقاق فارسی و هوبشمان 936. به این معنی نیز در اراک (سلطان آباد) گنده . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). گ
گندهلغتنامه دهخداگنده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ص ) (عامیانه ) معروف است که در مقابل باریک باشد. (برهان ). زبر. درشت . خشن . ستبر (سطبر). ناهموار. غلیظ. ضخیم : آبفت ، پارچه ٔ گنده و سطبر باشد. (برهان ). استبرق ؛ دیبای گنده . (منتهی الارب ). دیوجامه ؛ جامه ای باشد از
دل آگندهلغتنامه دهخدادل آگنده . [ دِ گ َ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) آگنده دل . دل آکنده . دل آغنده . دل پر. که دل او از دیگری آکنده از کین یا قهر باشد : شوند آگه ازمن که بازآمدم دل آگنده و کینه ساز آمدم . فردوسی .<
دل گندهلغتنامه دهخدادل گنده . [ دِ گ ُ دَ / دِ ] (ص مرکب ) گنده دل . فراخ دل . دل گشاد. که همیشه کارها را به تعویق افکند. آنکه کارها را به آینده و مستقبل گذارد. که کارها به وقت دیگر گذارد. که کارها را به زمان بعدگذارد. که در کارها دفعالوقت کند. که کارها بطول انج
دودگندهلغتنامه دهخدادودگنده . [ گ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) بوی دودگرفته . (ناظم الاطباء). آلوده به بوی ناخوش دود. دودزده . به ناخوشی بویی دودآلوده شونده . (یادداشت مؤلف ).
خرس گندهلغتنامه دهخداخرس گنده . [ خ ِ س ِ گ ُ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خرس بزرگ . خرس جسیم . || فحش گونه ای است که بکسی می دهند که کارهای کودکان می کند.
جنگندهلغتنامه دهخداجنگنده . [ ج َ گ َ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از جنگیدن . آنکه جنگ کند. جنگی . رزم کننده . محارب . (فرهنگ فارسی معین ). جنگجو. جنگاور: هواپیماهای جنگنده .