گندگیلغتنامه دهخداگندگی . [ گ َ دَ / دِ ] (حامص ) عفونت و بوی ناخوش . (آنندراج ). نَتْن . نَتانت . نُتونت . تعفن . بدبوئی . گندائی : و شهری که نامش آب گنده باشد صفت ناخوشی و گندگی هست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ تهران ص <span class="hl"
گندگیلغتنامه دهخداگندگی . [ گ ُ دَ / دِ ] (حامص ) (از: گنده + ی ) قطر. سطبرا. سطبری . ثِخَن . کلفتی . درشتی . زفتی . غِلَظ. غِلظه . غِلاظه : استغلاظ؛ ناخریدن جامه را به سبب درشتی و گندگی . (منتهی الارب ). || خشونت . ناهمواری . || در تداول عوام ، بزرگی . درشتی
پالایة نادیNaudy filterواژههای مصوب فرهنگستانپالایة خطمحور یا شبکهمحور در حوزة مکان که بیهنجاریهایی با طولِموج کوتاهتر از طول پنجرة معین را آشکارسازی میکند و سپس آنها را با برونیابی از دادههای مجاور حذف میکند
روش نادیNaudy methodواژههای مصوب فرهنگستاننوعی روش خودکار، برپایة خط اندازهگیری برآورد ژرفا، که در آن محل و نوع بیهنجاری با استفاده از همبستگی متقابل دادههای خطی مغناطیسی مشاهدهشده با بیهنجاریهای نظری تعیین میشود
پندیلغتنامه دهخداپندی . [ پ َ ] (اِ) درتاج المصادر بیهقی در معنی کلمه ٔ حجلان گوید: برجستن مرغ و پندی و شتر پی کرده در رفتن - انتهی . ظاهراً پندی زاغ و کلاغ باشد یا صورتی از پند بمعنی غلیواژ.
پندیلغتنامه دهخداپندی . [ پ َ ] (ص ) منسوب به پند : پذیرند از تو شاهنشاه صاحب همه گفتارها بندی و پندی .سوزنی .
گندگیاهلغتنامه دهخداگندگیاه . [ گ َ ] (اِ مرکب ) به معنی خرس گیاه است . گویند شقاقل بیخ گندگیاه است و خرس آن را به غایت دوست میدارد. (برهان ) (آنندراج ). خرس گیاه . (الفاظ الادویه ) (جهانگیری ) (شعوری ج 2 ص 292). رجوع به خرس گیا
دل گندگیلغتنامه دهخدادل گندگی . [ دِ گ ُ دَ / دِ ](حامص مرکب ) صفت دل گنده . دل گنده بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دل فراخی . دل گشادی . رجوع به دل گنده شود.
بخرلغتنامه دهخدابخر. [ ب َ خ َ ] (ع اِمص ) گندگی دهان و جز آن . (منتهی الارب ). گندگی دهان و جز آن که بفارسی بیاستو و پیاستو و غشاک گویند. (ناظم الاطباء).
گندگیاهلغتنامه دهخداگندگیاه . [ گ َ ] (اِ مرکب ) به معنی خرس گیاه است . گویند شقاقل بیخ گندگیاه است و خرس آن را به غایت دوست میدارد. (برهان ) (آنندراج ). خرس گیاه . (الفاظ الادویه ) (جهانگیری ) (شعوری ج 2 ص 292). رجوع به خرس گیا
دل گندگیلغتنامه دهخدادل گندگی . [ دِ گ ُ دَ / دِ ](حامص مرکب ) صفت دل گنده . دل گنده بودن . (یادداشت مرحوم دهخدا). دل فراخی . دل گشادی . رجوع به دل گنده شود.
جنگندگیلغتنامه دهخداجنگندگی . [ ج َ گ َ دَ / دِ ] (حامص ) حاصل مصدر است از جنگنده . عمل و شغل جنگنده .