گنگللغتنامه دهخداگنگل . [ گ َ گ َ ] (اِ) هزل و ظرافت و مزاح و مسخرگی . (از برهان ). هزل و ظرافت . (رشیدی ) : منتظر میباش چون مه نورگیرترک کن این گنگل و نظاره را. مولوی (از رشیدی ).کو قدوم کرو فر مشتری کو مزاح گنگلی ّ سرسری
گنگلفرهنگ فارسی عمیدشوخی؛ مسخرگی؛ هزل؛ مزاح: ◻︎ کو قدوم و کرّوفرّ مشتری / کو مزاح گنگلیّ سرسری (مولوی: ۸۸۰).
چنگللغتنامه دهخداچنگل . [ ] (اِخ ) ازقرای تربت حیدریه است . خالصه دیوان اکثر طوایف و ایلات بلوچ و ایلات در حوالی آنجا قشلاق میکنند. زراعت آن از آب کال سالار مشروب میشود. باغات ندارد. سکنه ٔ آن تقریباً هشتاد خانوار است . (مرآت البلدان ج 4 ص <span class="hl" di
چنگللغتنامه دهخداچنگل . [ چ َ گ َ ] (اِ) نام درختچه ای در طوالش که در میان دره آن را اسکلم تلی میخوانند. مخصوص زمینهای آهکی است و در جاهائی که جنگل در اثر قطع بیرویه یا آتش سوزی نابود شود، در صورتی که زمین برای روئیدن آن مناسب باشد، میروید و نهالهای گرانبها را از روییدن بازمیدارد. این گیاه را
چنگللغتنامه دهخداچنگل . [ چ َ گ ُ / گ َ ] (اِ) ناخن باز وشاهین را گویند. (فرهنگ اسدی ). چنگ از باز و شاهین و آدمی . (حفان ). چنگ بود از باز و شاهین و غیره یعنی پنجه ٔ ایشان . (اوبهی ). پنجه ٔ مردم و حیوانات دیگر باشد از پرنده و غیره . (جهانگیری ) (برهان ) (غی
گنللغتنامه دهخداگنل . [ گ َن ْ ن َ ] (اِخ ) ژان نیکلا (1791 - 1852 م .). شیمی دان فرانسوی که در سارلوئی متولد شد. وی روشهای مومیایی کردن را بررسی و تحقیق کرده است .
گنگلاجلغتنامه دهخداگنگلاج . [ گ ُ گ َ / گ ُ ](ص ) شخصی را گویند که در زبانش گرفتگی باشد، و عربان الکن خوانندش . (برهان ): اَرْتَل ؛ مرد گنگلاج کندزبان . اَخبیص ؛ گنگلاج که امید خیر و شر در وی نباشد. تَأتاء، تَمتام ؛ گنگلاج که سخن وی به فهم نیاید. ثِدقِم ، ثَدم
گنگلاجیلغتنامه دهخداگنگلاجی . [ گ ُ گ َ / گ ُ ] (حامص ) لکنت در زبان . الکنی . گرفتگی زبان . صفت گنگلاج . حُکله . (منتهی الارب ).
گنگل زدنلغتنامه دهخداگنگل زدن . [ گ َ گ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) ظرافت کردن . (انجمن آرا). مزاح و مسخرگی کردن : یاد باد آن شب که در بیت الحرام خلوتی کردیم با یاران به هم باده میخوردیم و گنگل می زدیم زاول شب تا به وقت صبحدم .نزاری (از رشیدی
gabbleدیکشنری انگلیسی به فارسیگنگل، وراجی، سخن ناشمرده، گپ، صدای غاز، ناشمرده حرف زدن، غات غات کردن، وراجی کردن
جبهلغتنامه دهخداجبه . [ ج ُب ْ ب َ ] (ع اِ) نوعی از پیراهن . (منتهی الارب ). پیراهن . (آنندراج ). لباسی بلند و بی آستین که بر روی لباسها پوشند. (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) . لباس و پوشش بلندآستین درازی که به روی لباسهای دیگر پوشند. (ناظم الاطباء). جامه ای است چون لباده و آبدست آستین ب
گنگل زدنلغتنامه دهخداگنگل زدن . [ گ َ گ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) ظرافت کردن . (انجمن آرا). مزاح و مسخرگی کردن : یاد باد آن شب که در بیت الحرام خلوتی کردیم با یاران به هم باده میخوردیم و گنگل می زدیم زاول شب تا به وقت صبحدم .نزاری (از رشیدی
گنگل آبادلغتنامه دهخداگنگل آباد. [ گ َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر که در 28 هزارگزی شمال باختری اهر و5000 گزی ارابه رو تبریز به اهر واقعشده است . هوای آن معتدل و سکنه اش 364</
گنگلاج گردیدنلغتنامه دهخداگنگلاج گردیدن . [ گ ُ گ َ / گ ُ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) گنگ شدن . الکن شدن .فَدامة. فُدومة. تأتاءة. تَئْتاء. (منتهی الارب ).
گنگلاجلغتنامه دهخداگنگلاج . [ گ ُ گ َ / گ ُ ](ص ) شخصی را گویند که در زبانش گرفتگی باشد، و عربان الکن خوانندش . (برهان ): اَرْتَل ؛ مرد گنگلاج کندزبان . اَخبیص ؛ گنگلاج که امید خیر و شر در وی نباشد. تَأتاء، تَمتام ؛ گنگلاج که سخن وی به فهم نیاید. ثِدقِم ، ثَدم
گنگلاجیلغتنامه دهخداگنگلاجی . [ گ ُ گ َ / گ ُ ] (حامص ) لکنت در زبان . الکنی . گرفتگی زبان . صفت گنگلاج . حُکله . (منتهی الارب ).