گیسولغتنامه دهخداگیسو. (اِ)گیس . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ شعوری ). صاحب آنندراج گوید: گیسو موی درازی که از دو جانب سر کشیده باشد و این غیر از زلف است . و همین معنی را غیاث اللغات از همین مؤلف نقل کرده است . ولی ظاهراً گیس و گیسو بر موی بلند سر اطلاق شود. و اختصاص به موی جانبی از سر ندارد. ام
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
میلگاردانdrive shaft, Cardan shaft, driving shaft, propeller shaft, prop shaft, transmission shaft, Cardan drive, Cardan drive shaftواژههای مصوب فرهنگستانمحوری که توان را از خروجی جعبهدنده به دیفرانسیل منتقل میکند متـ . میلمحرک
میل پروانهpropeller shaft, tail shaft, screw shaftواژههای مصوب فرهنگستانبخش انتهایی محور انتقال نیرو از موتور که پروانه به آن متصل است
گیسوکمندلغتنامه دهخداگیسوکمند. [ ک َ م َ ] (ص مرکب )گیسو که بسان کمند باشد در بلندی . || کنایه از محبوب است . (آنندراج ) (بهار عجم ) : شبی چون کاکل بالابلندان سوادی از خم گیسوکمندان . زلالی (از بهار عجم ).
گیسووارلغتنامه دهخداگیسووار. (ص مرکب ) چون گیسو. گیسووش . مانند گیسو در سیاهی و بلندی و رشته : آن چنگ ازرق سار بین زر رشته در منقار بین در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده .خاقانی .
گیسویلغتنامه دهخداگیسوی . (اِ) گیسو. رجوع به گیسو و گیس شود. || در نزد صوفیه طریق طلب را گویند به عالم هویت که حبل المتین عبارت از آن است . (یادداشت به خط مؤلف ).
گیسورلغتنامه دهخداگیسور. [ گ َ ] (اِخ )دهی است از دهستان بیدخت بخش جویمند حومه شهرستان گناباد. واقع در 42000 گزی خاور گناباد. محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنه ٔ آن 352 تن است . آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات ، ارزن
گیسوپرستلغتنامه دهخداگیسوپرست . [ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ گیسو. آنکه گیسو را ستایش کند و بپرستد. || زنی که در زیبایی گیسوی خود بکوشد و آن را به حد پرستش دوست دارد : آینه و شانه گرفته به دست چون زن رعنا شده گیسوپرست .نظامی .
گیسوکمندلغتنامه دهخداگیسوکمند. [ ک َ م َ ] (ص مرکب )گیسو که بسان کمند باشد در بلندی . || کنایه از محبوب است . (آنندراج ) (بهار عجم ) : شبی چون کاکل بالابلندان سوادی از خم گیسوکمندان . زلالی (از بهار عجم ).
گیسووارلغتنامه دهخداگیسووار. (ص مرکب ) چون گیسو. گیسووش . مانند گیسو در سیاهی و بلندی و رشته : آن چنگ ازرق سار بین زر رشته در منقار بین در قید گیسووار بین پایش گرفتار آمده .خاقانی .
گیسویلغتنامه دهخداگیسوی . (اِ) گیسو. رجوع به گیسو و گیس شود. || در نزد صوفیه طریق طلب را گویند به عالم هویت که حبل المتین عبارت از آن است . (یادداشت به خط مؤلف ).
گیسورلغتنامه دهخداگیسور. [ گ َ ] (اِخ )دهی است از دهستان بیدخت بخش جویمند حومه شهرستان گناباد. واقع در 42000 گزی خاور گناباد. محلی جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنه ٔ آن 352 تن است . آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات ، ارزن
گیسوپرستلغتنامه دهخداگیسوپرست . [ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ گیسو. آنکه گیسو را ستایش کند و بپرستد. || زنی که در زیبایی گیسوی خود بکوشد و آن را به حد پرستش دوست دارد : آینه و شانه گرفته به دست چون زن رعنا شده گیسوپرست .نظامی .
درازگیسولغتنامه دهخدادرازگیسو. [ دِ ] (ص مرکب ) آن که گیسو طویل دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). || اسبی که دارای یالهای دراز باشد. (ناظم الاطباء).
شاخ گیسولغتنامه دهخداشاخ گیسو. [ خ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از پاره ای موی است که یکجا در سر جمع شده باشد. (برهان قاطع). کنایه از پاره ای موی یکسو شده باشد و آن را به هندی لت گویند. (انجمن آرای ناصری ). جعد و حلقه های زلف و کاکل . (ناظم الاطباء) : ز هر سو شاخ
بن گیسولغتنامه دهخدابن گیسو. [ ب ُ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد. و دارای 180 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).