یخ آبفرهنگ فارسی عمید۱. آبی که با یخ سرد کنند؛ آبیخ.۲. (کشاورزی) آبی که در زمستان به مزارع میدهند تا کرمهای زمین کشته شوند و خاک آن نیز نرم و سست و پوک شود.
مقطع نوع HH-type sectionواژههای مصوب فرهنگستانمدل زمین سهلایهای که در آن لایة میانی رساناتر از لایههای رویی و زیری است
یخ یخلغتنامه دهخدایخ یخ . [ ی َ ی َ ] (اِ صوت ) کلمه ای است که ساربانان هنگام خوابانیدن شتر گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ).
یخشی آبادلغتنامه دهخدایخشی آباد. [ ی َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان غار بخش ری شهرستان تهران واقع در 7000 گزی شمال باختر شهر ری و 3000گزی جنوب تهران . سکنه آن 163 تن و آب آن از قنات است . راه فرعی د
یخ آبیرنگblue iceواژههای مصوب فرهنگستانیخ خالص به شکل بلورهای منفرد و بزرگ که رنگ آبی آن ناشی از پخش نور توسط مولکولهای آن است
پهنۀ یخ آبیرنگblue ice areaواژههای مصوب فرهنگستانپهنههایی از صفحهیخ که در آن یخکاست سطحی یخ آبیرنگ را نمایان کرده است
کارُنCharonواژههای مصوب فرهنگستانتنها قمر شناختهشدۀ پلوتون به قطر نصف این سیاره که جنس آن، مانند پلوتون، بیشتر از یخِ آب است
فصل یخشکستbreakup seasonواژههای مصوب فرهنگستانهماد پدیدههای مرتبط با ناپدید شدن سالانۀ پوشش یخآبهای درونخشکی و ساحلی که ناشی از عنصرها و پدیدههای هواشناختی و آبشناختی است
یخ سوزنیacicular iceواژههای مصوب فرهنگستانیخ آب شیرین با تعداد زیادی بلورهای بلند و لولههای توخالی به شکلهای متغیر با آرایۀ لایهای و دارای حباب هوا
یخلغتنامه دهخدایخ . [ ی َ ] (اِ) آب فسرده شده که بر اثر سرما جامد شده باشد و جمس و هتشه و هسر و هسیر نیز گویند. (ناظم الاطباء). هَسَر. (لغت فرس اسدی ). ثلج . جمد. جمود. جلید. خسر. آب منجمد از سردی . (یادداشت مؤلف ). عینک از تشبیهات اوست . (آنندراج ) (غیاث ). فارسی جمد است . (از نشوء اللغة
یخفرهنگ فارسی عمیدآبیکه از شدت سردی بسته و سفت شده باشد؛ هسر؛ هسیر؛ هتشه؛ کاشه.⟨ یخ بستن: (مصدر لازم) منجمد شدن آب یا چیز دیگر از شدت سردی؛ فسرده شدن.⟨ یخ کردن: (مصدر لازم)۱. سرد شدن.۲. [مجاز] دچار ترسیدن یا شگفتزدگی شدن.۳. یخ زدن؛ فسرده شدن.
یخفرهنگ فارسی معین(یَ) [ اوس . ] (اِ.) آبی که از سرما جامد شده باشد. ؛ ~ کسی نگرفتن کنایه از: الف - موفق نشدن . ب - مورد توجه قرار نگرفتن . ؛ ~کسی گرفتن کنایه از: کار او رونق گرفتن .
درزی کلا شیخلغتنامه دهخدادرزی کلا شیخ . [ دَ ک َ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بانصر بخش بابلسر شهرستان بابل واقع در 5 هزار و پانصد گزی شمال بابل و کنار راه شوسه ٔ بابل به بابلسر با 780 تن سکنه . آب آن از چاه است . (از فرهنگ جغرافیا
دریخلغتنامه دهخدادریخ . [ دَ / دِ ] (اِ) دریغ. به معنی دریغ است . (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 435) (ناظم الاطباء). رجوع به دریغ شود.- دریخ آمدن ؛ دریغ آمدن . افس
پولادمیخلغتنامه دهخداپولادمیخ . (ص مرکب ) دارای میخ فولادی و محکم (چنانکه نعل ) : ز نعل سمندان پولادمیخ زمین را ز جنبش برافتاد بیخ .نظامی .
پیخلغتنامه دهخداپیخ . (اِ) رمص . قی (در چشم ). کیخ . خیم . ژفک . ژفکاب . چرک گوشها و کنجهای چشم را گویند و آبی که از چشم برآید ومژگان ها را برهم چسباند و بعربی رمص خوانند. (برهان ). آبی که بر پلک و مژه ستبر شود و رنگ زرد گیرد آنگاه که چشم بیمارست . آژیخ . (صحاح الفرس ). رطوبتی که بر جفنها پد