یرقانلغتنامه دهخدایرقان . [ ی َ رَ ] (ع اِ) در اصطلاح پزشکان بیماریی است که به واسطه ٔ آن رنگ بدن به زردی یا به سیاهی تبدیل یابد بر اثر جریان خلط زرد یا خلط سیاه به سوی پوست بدن و آنچه مجاور پوست باشد، و فاقد عفونت است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). زردی چشم و بدن ، و به سکون راء نیز آید. (از غ
یرقانفرهنگ فارسی عمیدبیماری ناشی از اختلال عمل کبد که با علائمی نظیر زرد شدن پوست بدن بروز میکند؛ زردی؛ کاخر؛ کاخه.⟨ یرقان نوزادان: (پزشکی) عارضهای که در هفتۀ اول تولد نوزاد و بر اثر از بین رفتن هموگلوبین بروز میکند.
یرقانفرهنگ فارسی معین(یَ رَ) [ ع . ] (اِ.) بیماری زردی ، نوعی بیماری که در اثر اختلالات کبد به وجود می آید.
چرقانلغتنامه دهخداچرقان . [ چ َ ] (اِخ ) شهرکی است [ به ماوراء النهر ] از سروشنه ، جایی آبادان . (حدود العالم چ سید جلال تهرانی ص 67).
رقانلغتنامه دهخدارقان . [ رِ ] (ع اِ) زعفران . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). به معنی رقون است . (منتهی الارب ).رجوع به رقون شود. || حنا. (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (اقرب الموارد).
رکانلغتنامه دهخدارکان . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان برگشلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه . سکنه ٔ آن 290 تن است . آب آن از شهرچای و چشمه است . محصول عمده ٔ آنجا غلات و توتون و حبوب و چغندر و انگوراست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4</spa
رکانلغتنامه دهخدارکان . [ رَ ] (ص ) سخن گویان با خود آهسته آهسته از روی قهر و خشم و بر این معنی با «زای » نقطه دار هم آمده . (آنندراج ) (برهان ) (از شعوری ج 2 ورق 12). کسی که از روی خشم و قهر با خود آهسته آهسته سخن گوید. (ناظ
ریکانلغتنامه دهخداریکان . (اِخ ) ده مرکز دهستان ریکان بخش گرمسار شهرستان دماوند. 937 تن سکنه دارد. آب آن از حبله رود و محصول عمده ٔ آنجا غلات و پنبه و بنشن و انار و انجیر است . از طریق کوشک ماشین می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" dir="l
یرقانیلغتنامه دهخدایرقانی . [ ی َ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به یرقان . به رنگ یرقان . زردی آورده . که به مرض یرغان مبتلاست . مبتلا به یرقان . (یادداشت مؤلف ). کنایه از زردشده و خزان شده باشد. (از آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). و رجوع به یرقان شود.
سنگ یرقانلغتنامه دهخداسنگ یرقان . [ س َ گ ِ ی َ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حجرالیرقان . (یادداشت بخط مؤلف ) : و در جمله ٔ تحف کمری بود از سنگ غور که سنگ یرقان نیز خوانند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به حجرالیرقان شود.
یرقانیلغتنامه دهخدایرقانی . [ ی َ رَ ] (ص نسبی ) منسوب به یرقان . به رنگ یرقان . زردی آورده . که به مرض یرغان مبتلاست . مبتلا به یرقان . (یادداشت مؤلف ). کنایه از زردشده و خزان شده باشد. (از آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). و رجوع به یرقان شود.
یرقان (زردیان)گویش اصفهانی تکیه ای: zardi طاری: yaraqân طامه ای: zardi / yaraqân طرقی: yaraqân / zardi کشه ای: yaraqân / zardi نطنزی: zardi / yaraqân
یرقان (زَردیان)گویش خلخالاَسکِستانی: zardi دِروی: yaraqân شالی: zardi کَجَلی: yaraqân کَرنَقی: yaraqân کَرینی: zardi کُلوری: yaraqân گیلَوانی: zardi لِردی: zardow
حجرالیرقانلغتنامه دهخداحجرالیرقان . [ ح َ ج َ رُل ْ ی َ رَ ] (ع اِ مرکب ) حمداﷲ مستوفی در نزهة القلوب گوید: سنگی خرد است ، آن را در آشیان پرستو یابند. نظر در او دفع یرقان کند. -انتهی . و آن حجرالخطاطیف است . رجوع به حجرالخطاطیف شود.
سنگ یرقانلغتنامه دهخداسنگ یرقان . [ س َ گ ِ ی َ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) حجرالیرقان . (یادداشت بخط مؤلف ) : و در جمله ٔ تحف کمری بود از سنگ غور که سنگ یرقان نیز خوانند. (جهانگشای جوینی ). رجوع به حجرالیرقان شود.
زیرقانلغتنامه دهخدازیرقان . (اِ) نام ماهی است از ماههای ملکی . (برهان ). در برهان لفظاً و معناً غلط است . زِبَرقان با باء موحده صحیح است بمعنی ماه یعنی قمر و عربی است . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صاحب جهانگیری گفته نامی است از نامهای ماه و این بیت را از ملامظهر شاهد آورده :</sp
زیرقانلغتنامه دهخدازیرقان . (اِخ ) مکانی بر راه بلخ به غزنین : پس لشکر از راه دره ٔ زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار به دشت حورانه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246 و چ فیاض ص <span class="hl" dir="
ایرقانلغتنامه دهخداایرقان . (اِ) بلغت رومی حنا را گویند و آن برگ درختی باشد که بکوبند و خمیر کنند و بر دست و پابندند. (برهان ) (آنندراج ) (هفت قلزم ). حنا. (الفاظ الادویه ). رجوع به حنا شود. || کتیرا. (الفاظ الادویه ). || لعاب بزرقطونا. (الفاظ الادویه ). || روغن مرزنجوش . (الفاظ الادویه ).