یرلیغلغتنامه دهخدایرلیغ. [ ] (اِخ ) نام دهی بر چهارفرسنگی بیش بالیغ از بلاد ایغور. جوینی آرد: مسقط رأس او [ کرکوز] دیهی است مختصر بر چهارفرسنگی بیش بالیغ نام آن یرلیغ از بلاد ایغور در طرف غربی ممر مجتازان بر آنجا،در شهور سنه ٔ احدی و خمسین و ستمائه (951 هَ .
یرلیغلغتنامه دهخدایرلیغ. [ ی َ ] (مغولی ، اِ) فرمان پادشاهی . (غیاث ). اجازه و حکم و فرمان شاه یا امیر. (یادداشت مؤلف ). فرمان پادشاهان که آن را مثال و منشور نیز گویند و یرلغ مخفف آن است . (آنندراج ). یرلغ. برات و سند و فرمان پادشاهی بخصوص فرمان خان تاتارستان . (ناظم الاطباء) <span class="hl"
یرلیغفرهنگ فارسی معین(یَ) [ تر. جغ . ] (اِ.) حکم و فرمان پادشاه . ؛ ~ خانی : فرمان پادشاه (ایلخانان و دوره های بعدی ).
یرلغلغتنامه دهخدایرلغ. [ ی َ ل ِ ](مغولی ، اِ) مخفف یرلیغ و به معنی آن . (یادداشت مؤلف ). یرلیغ. (ناظم الاطباء). فرمان و حکم : در یرلغ غم تو ز بس ناله های سخت خون شد دل چریک و رعایا و لشکری . پوربهای جامی .یرلغ بده ای سایه ٔ خوبان
الکل پرپیلیکلغتنامه دهخداالکل پرپیلیک . [ اَ ک ُ رُ ] (ترکیب وصفی ) یا پروپانل از انواع الکلها است . این الکل بفرمول C3H5O دارای دو ایزومر است : الکل پرپیلیک معمولی که از قسمت فوزل از تقطیر تدریجی الکل بدست می آید و مایعی است با بوی مطبوع و با آب به هر نسبتی مخلوط می
رالیغلغتنامه دهخدارالیغ. (اِخ ) تلفظ ترکی رالیگ و آن قصبه ای است در ممالک متحده ٔ امریکا. رجوع به رالیگ در این لغت نامه شود.
یرالیغلغتنامه دهخدایرالیغ. [ ی َ ] (معرب ، اِ) ج ِ یرلیغ و آن کلمه ٔ مغولی است به معنی حکم و فرمان و اجازت . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به یرلیغ و یرلغ شود.
پرالکلغتنامه دهخداپرالک . [ پ َ ل َ ] (اِ)آهن گوهردار. (فرهنگ اسدی ). آهن جوهردار. (اوبهی ). فولاد جوهردار را گویند عموماً و تیغ و شمشیر را خصوصاً. (برهان ) : بدست هر یک از ایشان یکی پرالک تیغچنانکه باشد در دست دیو شعله ٔ نار. (از حاشیه ٔ ف
یرلیغیلغتنامه دهخدایرلیغی . [ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یرلیغ. مربوط به یرلیغ. منشوری . مربوط به فرمان پادشاه : حجتهای کهنه که تاریخ آن بیش از سی سال باشد به موجب حکم یرلیغی و شرطی که علیحده در این باب فرموده ایم ممنوع ندارد. (تاریخ غازانی ص 219
یرلیغیدنلغتنامه دهخدایرلیغیدن . [ ی َ دَ ] (مص جعلی ) به معنی بیچارگی باشد ولی در هیچیک از کتب معتبره دیده نشده .(آنندراج ) (از فرهنگ وصاف ). و رجوع به یرلیغ شود.
یرالیغلغتنامه دهخدایرالیغ. [ ی َ ] (معرب ، اِ) ج ِ یرلیغ و آن کلمه ٔ مغولی است به معنی حکم و فرمان و اجازت . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به یرلیغ و یرلغ شود.
یرلغلغتنامه دهخدایرلغ. [ ی َ ل ِ ](مغولی ، اِ) مخفف یرلیغ و به معنی آن . (یادداشت مؤلف ). یرلیغ. (ناظم الاطباء). فرمان و حکم : در یرلغ غم تو ز بس ناله های سخت خون شد دل چریک و رعایا و لشکری . پوربهای جامی .یرلغ بده ای سایه ٔ خوبان
مظفرالدینلغتنامه دهخدامظفرالدین . [ م ُ ظَف ْ ف َ رُدْ دی ] (اِخ ) حجاج بن قطب الدین که به حکم یرلیغ غزان در سنه ٔ خمس و تسعین و ستمائه به سلطنت کرمان نامزد شد. (تاریخ گزیده ص 533).
پایزهلغتنامه دهخداپایزه . [ زَ / زِ ] (اِ) حکمی باشد که ملوک به کسی دهند تا مردم اطاعت آن کس کنند. (برهان ). پایژه . و رشیدی در ذیل لغت پایژه گوید: «و بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و ب
ترخان فرمودنلغتنامه دهخداترخان فرمودن . [ ت َ ف َ دَ ] (مص مرکب ) بمنصب ترخانی رسانیدن : و اتفاقی را که دلالت امیر ایتقول کرده بود و آن جماعت را می شناخت ، او را ترخان فرمود و یرلیغ فرمود تا همواره به تفحص مشغول باشد. (تاریخ غازانی ص 280). و ر
یرلیغیلغتنامه دهخدایرلیغی . [ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یرلیغ. مربوط به یرلیغ. منشوری . مربوط به فرمان پادشاه : حجتهای کهنه که تاریخ آن بیش از سی سال باشد به موجب حکم یرلیغی و شرطی که علیحده در این باب فرموده ایم ممنوع ندارد. (تاریخ غازانی ص 219
یرلیغیدنلغتنامه دهخدایرلیغیدن . [ ی َ دَ ] (مص جعلی ) به معنی بیچارگی باشد ولی در هیچیک از کتب معتبره دیده نشده .(آنندراج ) (از فرهنگ وصاف ). و رجوع به یرلیغ شود.