یزدانلغتنامه دهخدایزدان . [ ی َ ] (اِخ ) یکی از نامهای خداوند تبارک و تعالی جل شأنه . (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج ) (از غیاث ) (از فرهنگ جهانگیری ). ایزد : چو بیچاره گشتند و فریاد جستندبر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی .<
زدگانلغتنامه دهخدازدگان . [ زَ دَ / دِ ] (اِ) ج ِ زده . ضربت رسیدگان . صدمه دیدگان . زبون شدگان : ای جوانان ، زدگان که بزینهار شما آیند نزنید که ایشان خود کشته شده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 697). رجوع
زیدانلغتنامه دهخدازیدان . [ زَ ] (ع مص ) زاد زَیْداًو زیداً و زَیَداً و زَیداناً و زیادةً. رجوع به زیادة شود. (ناظم الاطباء). رجوع به زیادة و زید شود.
زیدانلغتنامه دهخدازیدان . [ زَ ] (اِخ ) موضعی است به کوفه که گویند در آن صحرائی است که ابوالغنایم بدان منسوب است . (از لباب الانساب ج 1 ص 517). موضعی است به کوفه . (از معجم البلدان ). رجوع به زیدانی شود.
زیدانلغتنامه دهخدازیدان . [ زَ ] (اِخ ) ابن احمد المنصوربن محمد الشیخ ، معروف به «زیدان السعدی » و مکنی به ابوالمعالی . از ملوک دولت اشراف السعدیین به مراکش است . پایتختش فاس بود. او در سال 1012 هَ . ق . بعد از وفات پدرش به حکومت رسید. برادران وی یعنی ابوفارس
یزدانیلغتنامه دهخدایزدانی . [ ی َ ] (اِخ ) از قدمای شعرای زبان فارسی بوده و رادویانی در ترجمان البلاغه اشعار زیر را از او آورده است . (یادداشت مؤلف ) : از جود به سائل دهد اقلیم ز دشمن همواره به نوک قلم اقلیم ستانی . #آن شاه با کفایت
یزدانیلغتنامه دهخدایزدانی . [ ی َ ] (اِخ ) میرزا عبدالوهاب کوچکترین فرزند وصال شیرازی از شعرا و فضلای قرن چهاردهم هَ .ق . بود و در معانی و بیان و بدیع و ریاضیات و موسیقی و اسطرلاب و هیأت قدیم و خط و ربط و نقاشی و کارهای دستی و نظم و نثر عربی استادی ماهر بود. قسمتی از کتیبه ٔ رواق مطهر حضرت اما
یزدانیلغتنامه دهخدایزدانی . [ ی َ ] (ص نسبی ) ربانی و الهی و خدایی . (ناظم الاطباء) : آنچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهدکار آن مرتبه دارد که بود یزدانی . انوری . || عباد و زهاد و تارک دنیا و مرتاضان یزدان پرست را گویند. (انجمن آرا) (آ
یزدانیارلغتنامه دهخدایزدانیار. [ ی َ دان ْ ] (اِخ ) ابوبکر حسین بن علی یزدانیار ارموی (متوفی درسال 333 هَ . ق .) از مشاهیر صوفیه بوده است ولی طریقه ٔ مخصوص بخود در تصوف داشته است و بعضی از مشایخ مانند شبلی و غیره منکر او بوده اند و او نیز بعضی از مشایخ عراق و سخن
یزدانفاذارلغتنامه دهخدایزدانفاذار. [ ی َ ] (اِخ ) صاحب ناحیت ابرشتجان به قم : روایت کنند اهل قم که یزدانفاذار صاحب ناحیت ابرشتجان چون عرب اشعریان به قم نزول کرد ایشان را در قریه ٔ ممجان فرود آورد. (تاریخ قم ص 32). روات عجم روایت کرده اند که باروی قم یزدانفاذار رئیس
یزدپرستلغتنامه دهخدایزدپرست . [ ی َ پ َ رَ ] (نف مرکب ) خداپرست . (ناظم الاطباء). یزدان پرست . و رجوع به یزدان پرست و خداپرست شود.
یزدان آفریدلغتنامه دهخدایزدان آفرید. [ ی َ ف َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) یزدان آفریده . آفریده ٔ یزدان . مخلوق خدا. خلق خدا. (یادداشت مؤلف ). || به عقیده ٔ کریستنسن سرود دینی بوده است . دادآفرید. دادارآفرید. (یادداشت مؤلف ).
یزدان سپاسلغتنامه دهخدایزدان سپاس . [ ی َ س ِ ] (صوت مرکب ) سپاس یزدان را. شکر خدا. (یادداشت مؤلف ) : که یزدان سپاس ای جهان پهلوان که ما از تو شادیم و روشن روان . فردوسی .چنین گفت از آن پس که یزدان سپاس که هستم چنین پاک و یزدان شناس
یزدان آباد بالالغتنامه دهخدایزدان آباد بالا. [ ی َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهر کهنه بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 15 هزارگزی شمال باختر قوچان . جمعیت آن 340 تن و آب آن از چشمه و قنات است . راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ا
یزدان آباد پائینلغتنامه دهخدایزدان آباد پائین . [ ی َ دِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهر کهنه بخش حومه ٔ شهرستان قوچان واقع در 22 هزارگزی شمال باختری قوچان . سکنه ٔ آن 1063 تن و آب آن از قنات است . راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ا
یزدان آبادلغتنامه دهخدایزدان آباد. [ ی َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومه ٔ شهرستان قوچان واقع در 37 هزارگزی جنوب خاوری قوچان و دو هزارگزی جنوب شوسه ٔ قدیمی قوچان به مشهد. آب آن از قنات و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class=
حصاریزدانلغتنامه دهخداحصاریزدان . [ ح ِ ی َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه . واقع در 28هزارگزی شمال خاوری کدکن و 4هزارگزی خاور کال چغوکی . ناحیه ای است واقع در دشت . معتدل . دارای <span class="hl"
جهیزدانلغتنامه دهخداجهیزدان . [ ج َ ] (اِخ ) دهی از دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب . کوهستانی ، معتدل . سکنه 763 تن . آب آن از چشمه و محصول آن غلات ، بزرک و شغل اهالی زراعت و گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).<br
کلیزدانلغتنامه دهخداکلیزدان . [ ک َ ] (اِ مرکب ) خانه ٔ زنبور را گویند چه کلیز به معنی زنبورباشد. (برهان ). خانه ٔ زنبوران . (آنندراج ). خانه ٔ زنبور. شان . (فرهنگ فارسی معین ). اسم فارسی بیت زنبور است . (فهرست مخزن الادویه ). زنبور خانه . لانه ٔ زنبور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلی
کمیزدانلغتنامه دهخداکمیزدان . [ ک ُ / ک ِ ] (اِ مرکب ) مثانه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آبدان . مثانه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمیزدان . (فرهنگ فارسی معین ). || ظرفی که در آن شاش کنند. (ناظم الاطباء). ظرف شب . شاشدان . ظرفی که شبانگاه در آن شاشند. گلدان
پاک یزدانلغتنامه دهخداپاک یزدان . [ ی َ ] (اِ مرکب ) یزدان پاک . خداوند پاک . قدّوس : بزرگی کن و چاره ٔ ما بسازهم از پاک یزدان نه ای بی نیاز. فردوسی .نه از پاک یزدان نکوهش بودنه شرم از یلان چون پژوهش بود. فردوس