یکهفرهنگ فارسی عمید۱. تک؛ تنها.۲. یگانه؛ بیهمتا؛ بینظیر.⟨ یکه خوردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] تکان خوردن و حیرت کردن.⟨ یکهوتنها:۱. تنها.۲. بهتنهایی.
یکهدیکشنری فارسی به انگلیسیjar, jump, lone, shake, shock, single, solitary, spring, start, turn, unit, unity, wince, wrench
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
چکه چکهلغتنامه دهخداچکه چکه . [ چ ِک ْ ک َ چ ِک ْ ک َ ] (ق مرکب ) قطره قطره . چیکه چیکه . (در بسیاری لهجه ها). قطره های آب یا هر مایع دیگر که پی در پی چکد. رجوع به چکه شود.
کپه کپهلغتنامه دهخداکپه کپه . [ ک ُپ ْ پ َ / پ ِ / ک ُپ ْ پ َ / پ ِ ] (ق مرکب ) توده توده انباشته . (فرهنگ فارسی معین ).تَل تَل . توده های متعدد و پراکنده گرد هم . کوت کوت .
یکهولغتنامه دهخدایکهو. [ ی ِ هَُ ] (ق مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) در تداول عوام ، دفعتاً. غفلتاً. ناگهان . فجاءة. ناآگاهان . (یادداشت مؤلف ). || تماماً. کلیتاً. بالتمام . همگی . جملگی . همه . تمام . یک باره و نه به دفعات . در یک بار. (یادداشت مؤلف ). یهو.
یکه دلولغتنامه دهخدایکه دلو. [ ی ِک ْ ک َ دَ ] (اِخ ) از ایلات اطراف مشکین و از طوایف قوجه بیک لو، دارای 200 خانوار. ییلاق آنان در سبلان و قشلاق آنان در نون است و زراعت پیشه می باشند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 108).
یکه شناسلغتنامه دهخدایکه شناس . [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ ش ِ ] (نف مرکب ) اسب که جز به رائض یا صاحب خود پشت ندهد. (یادداشت مؤلف ). || که جز به فرد معین متوجه و نگران نباشد.
یکه خوردنلغتنامه دهخدایکه خوردن . [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) از تعجب به حرکت آمدن . بر اثر تعجب لرزشی نا
یکه زیاد گفتنلغتنامه دهخدایکه زیاد گفتن . [ ی َک ْ ک َ / ک ِ / ی ِک ْ ک َ / ک ِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) (اصطلاح عامیانه ) متلک گفتن . حرفهایی که موجب خشمگین شدن کسی است بر زبان راندن . (فرهنگ لغات عامیان
یکه باغ علیا و سفلیلغتنامه دهخدایکه باغ علیا و سفلی . [ ی ِک ْ ک َ غ ِ ع ُل ْ وُ س ُ لا ] (اِخ ) دهی است از دهستان کوهپایه ٔ بخش مرکزی شهرستان ساوه ،واقع در 38هزارگزی شمال باختری ساوه و 25هزارگزی راه ساوه به نوبران ، با <span class="hl" dir
دربیکهلغتنامه دهخدادربیکه . [ ] (اِخ ) طوایفی بوده اند ساکن ولایت گیلان و اسم خود را به یکی از قلل البرز گیلان داده اند که فعلاً آنرا درفک می نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
دریکهلغتنامه دهخدادریکه . [ دِ ک ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 52 هزار و پانصدگزی باختر مهاباد و 2 هزارگزی خاور راه شوسه ٔ خانه به نقده با 276 تن سکنه
پیلیکهلغتنامه دهخداپیلیکه . [ ک َ ] (اِخ ) پیلیتزه . نام نهری به لهستان و ازجمله ٔ انهاری است که از طرف چپ بنهر ویستوله میریزد و آن در ایالت کیلتزه نزدیک قصبه ای موسوم بهمین نام سرچشمه گیرد و بطرف شمال شرقی جاری گردد و 240 هزار گز از مجرای آن صلاحیت سیر سفاین د
پیلیکهلغتنامه دهخداپیلیکه . [ ک َ ] (اِخ ) نام شهرکی است در قضای اولکوز از ایالت کیلتزه در 63 هزارگزی شمال شرقی اولکوز. دارای دباغ خانه ها، و دستگاههای کرباس بافی و تجارت بسیار رایج . (قاموس الاعلام ترکی ).
تاریکهلغتنامه دهخداتاریکه . [ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج . کوهستانی ، سردسیر است و 44 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).