یکونلغتنامه دهخدایکون . [ ی َ ] (اِ) نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس ). جامه ٔ حریر الوان . (انجمن آرا) (آنندراج ). || یکونه . یکسان . (فرهنگ اسدی ) : تو بیاراسته بی آرایش چه ب
کوپنلغتنامه دهخداکوپن . [ ک ُ پ ُ ] (فرانسوی ، اِ) ورقه ٔ بهادار منضم به ورقه ٔ اصلی که هنگام پرداخت منافع، آن را جدا کنند. || ورقه ٔ جیره بندی قند وشکر و غیره . برش .(فرهنگ فارسی معین ). بلیط ارزاق و قماش و قند و چای که در جنگ و قحطسال متداول است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سهم . (فرهن
کونلغتنامه دهخداکون . [ ک َ ] (ع اِمص ، اِ) هستی و وجود. (ناظم الاطباء). بود. هستی . وجود. (فرهنگ فارسی معین ). بوش . هستی . وجود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ... هزار سال خدای را سجده کرد، او را صالح نام کردند و همچنین بر هر آسمانی ... او را نامی کردند تا بر همه کون
یکونهلغتنامه دهخدایکونه . [ ی َ ن َ / ن ِ ] (ص ) یگونه . یکسان بود. (لغت اسدی ). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج ). یگانه است به معنی یک گونه : نوز نامرده ای شگفتی کارراست با مردگان یکونه شدیم . <p c
ان يکوندیکشنری عربی به فارسیزمان حال فعل بودن , هستي , وجود , افريده , مخلوق , موجود زنده , شخصيت , جوهر , فرتاش
یکونهلغتنامه دهخدایکونه . [ ی َ ن َ / ن ِ ] (ص ) یگونه . یکسان بود. (لغت اسدی ). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج ). یگانه است به معنی یک گونه : نوز نامرده ای شگفتی کارراست با مردگان یکونه شدیم . <p c
حایکونلغتنامه دهخداحایکون . [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ حایک (در حالت رفعی ). بافندگان . جولاهگان . || دروغ بافان : طاهر گفت صدق ابویعقوب و کذب الحایکون و بدان آن خواست که کسی که چیزی نداند و اندرآن سخن گوید او جولاهه باشد. (تاریخ سیستان ص 276</span
زیکونلغتنامه دهخدازیکون . [ زَ ] (اِخ ) دهی است به نسف . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). از قراء نسف و نسف نخشب است نزدیک سمرقند. (از معجم البلدان ). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
ماسیکونلغتنامه دهخداماسیکون . [س َ ی َ ] (ع اِ مرکب ) آنچه عن قریب خواهد آمد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مایکونلغتنامه دهخدامایکون . [ ی َ ] (ع اِ مرکب ) آنچه شود. آنچه خواهد بود: ماکان و مایکون . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کن فیکونلغتنامه دهخداکن فیکون . [ ک ُ ف َ ی َ ] (ع جمله ٔ فعلیه ، اِ مرکب ) کنایه از عالم موجودات . (آنندراج ) (غیاث ). کن فکان . (از ناظم الاطباء) : کجا شد آنکه بر از خاک پاک کن فیکون نه طعنه ٔ پدرش بد نه مایه ٔ مادر. ناصرخسرو.چو درنو