بست
فرهنگ فارسی عمید
۱. مقدار کمی از تریاک که یک بار روی حقۀ وافور بچسبانند و دود کنند.
۲. (بن ماضی بستن) = بستن
۳. بسته (درترکیب با کلمات دیگر): داربست، چوببست.
۴. [منسوخ] جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند، مانند اماکن مقدس و خانههای بزرگان: ◻︎ گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستمرسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات: لغتنامه: بست).
۵. [منسوخ] بند؛ بش؛ سد؛ خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند.
۶. [منسوخ] عقده؛ گره.
۷. [قدیمی] بستن.
۲. (بن ماضی بستن) = بستن
۳. بسته (درترکیب با کلمات دیگر): داربست، چوببست.
۴. [منسوخ] جایی که کسی از ترس به آنجا پناه ببرد که نتوانند او را دستگیر کنند، مانند اماکن مقدس و خانههای بزرگان: ◻︎ گریزگاه دل خسته زلف چون شست است / ستمرسیده علاجش نشستن بست است (میرنجات: لغتنامه: بست).
۵. [منسوخ] بند؛ بش؛ سد؛ خاک یا گلی که جلو آب سیل یا رود را سد کند.
۶. [منسوخ] عقده؛ گره.
۷. [قدیمی] بستن.