تاب
فرهنگ فارسی عمید
۱. = تابیدن۲
۲. = تافتن۱
۳. تابنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): نختاب، ریسمانتاب، ابریشمتاب، فتیلهتاب.
۴. تابیدهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زرتاب.
۵. (اسم) پیچوخم که در رشته، ریسمان، زلف، و امثال آنها بیفتد.
۶. (اسم) [قدیمی، مجاز] خشم.
۷. (اسم) [قدیمی، مجاز] هیجان.
〈 تاب برداشتن: (مصدر لازم) پیچوخم پیدا کردن؛ پیچیدن؛ کج شدن.
〈 تاب خوردن: (مصدر لازم) تاب برداشتن؛ پیچوخم پیدا کردن؛ پیچیدن.
〈 تاب دادن: (مصدر متعدی) پیچوخم دادن رشته، ریسمان، زلف، و امثال آنها.
〈 تاب داشتن: (مصدر لازم) پیچیدگی داشتن؛ دارای پیچوخم بودن.
۲. = تافتن۱
۳. تابنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): نختاب، ریسمانتاب، ابریشمتاب، فتیلهتاب.
۴. تابیدهشده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زرتاب.
۵. (اسم) پیچوخم که در رشته، ریسمان، زلف، و امثال آنها بیفتد.
۶. (اسم) [قدیمی، مجاز] خشم.
۷. (اسم) [قدیمی، مجاز] هیجان.
〈 تاب برداشتن: (مصدر لازم) پیچوخم پیدا کردن؛ پیچیدن؛ کج شدن.
〈 تاب خوردن: (مصدر لازم) تاب برداشتن؛ پیچوخم پیدا کردن؛ پیچیدن.
〈 تاب دادن: (مصدر متعدی) پیچوخم دادن رشته، ریسمان، زلف، و امثال آنها.
〈 تاب داشتن: (مصدر لازم) پیچیدگی داشتن؛ دارای پیچوخم بودن.