زار
فرهنگ فارسی عمید
۱. نابسامان؛ شوریده و درهم: حالِ زار، کارِ زار، ◻︎ عشق را عافیت به کار نشد / لاجرم کار عاشقان زار است (انوری: ۷۷۷)، ◻︎ چه مردی کند در صف کارزار / که دستش تهی باشد و کارْزار (سعدی۱: ۷۵)، ◻︎ ای تو دلآزار و من آزردهدل / دل شده زآزار دلآزار، زار (منوچهری: ۴۶).
۲. [قدیمی] نحیف؛ لاغر: ◻︎ با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن / با میانهای نزار و زار چون تار قصب (فرخی: ۵).
〈 زارووار: [قدیمی] زاروار؛ خوار و زبون؛ در حالت بیچارگی و ناتوانی.
〈 زارونزار:
۱. لاغر و ضعیف.
۲. افسرده و رنجور: ◻︎ دردمندی من سوختهٴ زارونزار / ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست (حافظ: ۱۶۶ حاشیه).
۳. خوار و زبون.
۲. [قدیمی] نحیف؛ لاغر: ◻︎ با سرینهای سپید و گرد چون تل سمن / با میانهای نزار و زار چون تار قصب (فرخی: ۵).
〈 زارووار: [قدیمی] زاروار؛ خوار و زبون؛ در حالت بیچارگی و ناتوانی.
〈 زارونزار:
۱. لاغر و ضعیف.
۲. افسرده و رنجور: ◻︎ دردمندی من سوختهٴ زارونزار / ظاهراً حاجت تقریر و بیان این همه نیست (حافظ: ۱۶۶ حاشیه).
۳. خوار و زبون.