قطع
فرهنگ فارسی عمید
۱. بریدن؛ جدا کردن.
۲. متوقف شدن.
۳. قطع شده.
۴. اندازۀ طول و عرض.
۵. (ادبی) در عروض، اسقاط یک حرف از آخر وتد مجموع چنانکه از مستفعلن مستفعل باقی بماند و مفعولن به جایش بگذارند.
۶. پیمودن؛ طی کردن.
〈 قطع کردن: (مصدر متعدی) بریدن؛ جدا کردن چیزی از چیز دیگر.
۲. متوقف شدن.
۳. قطع شده.
۴. اندازۀ طول و عرض.
۵. (ادبی) در عروض، اسقاط یک حرف از آخر وتد مجموع چنانکه از مستفعلن مستفعل باقی بماند و مفعولن به جایش بگذارند.
۶. پیمودن؛ طی کردن.
〈 قطع کردن: (مصدر متعدی) بریدن؛ جدا کردن چیزی از چیز دیگر.