چو
فرهنگ فارسی عمید
۱. از آنجا که؛ وقتیکه: ◻︎ بخت و دولت چو پیشکار توانَد / نصرت و فتح پیشیار تو باد (رودکی۱: ۷۴).
۲. چنانکه؛ همانگونه که: ◻︎ بسوزم بر او تیرهجان پدرش / چو کاووس را سوخت او بر پسرش (فردوسی: ۴/۲۰۶).
۳. (حرف اضافه) مانندِ؛ مثلِ: ◻︎ پارسایی چو تو پاکیزهدل پاکنهاد / بهتر آن است که با مردم بد ننشینی (حافظ: ۹۶۶).
۴. (حرف اضافه) قریبِ؛ نزدیک به: ◻︎ سواران جنگی چو سیصدهزار / به جیحون همیکرد خواهد گذار (فردوسی: ۴/۷).
۲. چنانکه؛ همانگونه که: ◻︎ بسوزم بر او تیرهجان پدرش / چو کاووس را سوخت او بر پسرش (فردوسی: ۴/۲۰۶).
۳. (حرف اضافه) مانندِ؛ مثلِ: ◻︎ پارسایی چو تو پاکیزهدل پاکنهاد / بهتر آن است که با مردم بد ننشینی (حافظ: ۹۶۶).
۴. (حرف اضافه) قریبِ؛ نزدیک به: ◻︎ سواران جنگی چو سیصدهزار / به جیحون همیکرد خواهد گذار (فردوسی: ۴/۷).