ترجمه مقاله

ابولؤلو

لغت‌نامه دهخدا

ابولؤلؤ. [ اَ ل ُءْ ل ُءْ ] (اِخ ) فیروز. غلام مغیرةبن شعبه . طبری گوید: او حبشی بود و ترسا و درودگری کردی و هر روز مغیره را دو درم دادی . روزی این فیروز سوی عمر آمد و او بامردی نشسته بود گفت یا عمر مغیره بر من غلّه نهاده است و گران است و نتوانم دادن بفرمای تاکم کند. گفت چند است گفت روزی دو درم : گفت چه کار دانی گفت درود گری دانم و نقاشم و کنده وآهنگری نیز توانم پس عمرگفت چندین کار که تو دانی ، دو درم روزی نه بسیار بود. چنین شنیدم که تو گوئی من آسیا کنم برباد که گندم آس کند. گفت آری . عمر گفت مرا چنین آسیا باید که سازی . فیروز گفت اگر زنده باشم سازم ترا یک آسیا که همه ٔ اهل مشرق و مغرب حدیث آن کنند و خود برفت و عمر گفت این غلام مرا بکشتن بیم کرد... بماه ذی الحجة بود بامداد، سفیده دم ، عمر بنماز بامداد بیرون شد بمزگت و همه ٔ یاران پیغمبر صف برکشیده بودند و این فیروز پیش صف اندر نشسته کاردی حبشی داشت دسته بمیان اندر چنانکه تیغ هردو روی بُوَد و راست و چپ بزند و اهل حَبشه چنان دارند. چون عمر پیش صف اندر آمد فیروز او را شش ضرب بزد از راست و چپ بر بازو و شکم و یک زخم از آن بزد بزیر ناف . از آن یک زخم شهید شد. و فیروز از میان مردم بیرون جست ... چون دیگر روز بود عثمان بمزگت آمد و مردمان گرد آمدند و نخستین کاری که کرد عبیداﷲ بن عمر را بخواند و از همه ٔ پسران عمر عبیداﷲ مهتر بود و آن هرمزان که از اهواز آورده بودند پیش پدرش و مسلمان شده بود همه باترسایان نشستی و جهودان و هنوز دلش پاک نبود و این فیروز که عمر را شهید کرد ترسا بود و او هم با هرمزان همدست بود و غلامی بود از آن سعدبن ابی وقاص ، حنیفه نام و هرسه بیک جای نشستندی و ابوبکر را پسری بود نامش عبدالرحمن با عبداﷲبن عمر دوست بود و این کارد که عمر را بدان زدند سلاح حبشه بود و بسه روز پیش از آنکه عمر را بکشتند عبیداﷲ باعبدالرحمن نشسته بود عبدالرحمن گفت من امروز سلاحی دیدم برمیان ابولؤلؤ بسته عبیداﷲ گفت بدر هرمزان گذشتم او نشسته بود و فیروز ترسا غلام مغیرة بن شعبه واین ترساغلام سعد بن ابی وقاص بود و هرسه حدیث همی کردند و چون من بگذشتم بر خاستند و آن کارد از کنار فیروز بیفتاد عبیداﷲ گفت آن سلاح حبشه دارند پس آن روز که فیروز عمر را آن زخم زد و از مزگت بیرون جست و بگریخت مردی از بنی تمیم او را بگرفت و بکشت و آن کارد بیاورد عبیداﷲ آن کارد بگرفت و گفت که من دانم که فیروز این نه بتدبیر خویش کرد واﷲ که اگر امیرالمؤمنین بدین زخم وفات کند من خلقی را بکشم که ایشان اندرین هم داستان بوده اند پس آن روز که عمر وفات یافت عبیداﷲ از سرگور بازگشت بدر هرمزان شد و او را بکشت و بدر سعد شد و حنیفه را بکشت سعد از سرای بیرون آمد و گفت غلام مرا چرا کشتی عبیداﷲ گفت بوی خون امیرالمؤمنین عمر از تو می آید تو نیز بکشتن نزدیکی عبیداﷲ موی داشت تا بکتف پس چون سعد را بکشتن بیم کرد سعد بن ابی وقاص فراز شد و مویش بگرفت و برزمین زد و شمشیر از دست وی بستد و چاکران را فرمود تا او را بخانه کردندتا خلیفه پدید آید که قصاص کند پس چون عثمان بنشست نخستین کاری که کرد آن بود که عبیداﷲ عمر را بیرون آورد از خانه و یاران پیغمبر علیه السلام نشسته بودند گفت چه بینید و او را چه باید کردن علی گفت او را بباید کشتن بخون هرمزان که هرمزان را بی گناه بکشت و این هرمزان مولای عباس بن عبدالمطلب بود زیرا که آن روز که وی مسلمان شد گفت کسی خواهم که از اهل بیت پیغمبرصلی اﷲ علیه و سلم باشد تا بردست وی مسلمان شوم و اورا بعباس راه نمودند و بردست عباس مسلمان شد و قرآن و احکام شریعت آموخته بود و همه ٔ بنی هاشم را در خون او سخن بود پس چون علی عثمان را گفت عبیداﷲ را بباید کشتن عمروبن عاص گفت این مرد را پدر کشتند و تو اورا بکشی دشمنان گویند خدای تعالی کشتن اندر میان یاران پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم افکند و خدای ترا از این خصومت دور کرده است که این نه اندر سلطانی تو بود عثمان گفت راست گفتی من این را عفو کردم و دیت هرمزان از خواسته ٔ خویش بدهم و عبیداﷲ را دست بازداشت -انتهی . و بعضی ابولؤلؤ فیروز را ایرانی و از مردم نهاوند گفته اند و آنگاه که عمر را بکشت مردمان در عقب وی شدند تا او را دستگیر کنند و او چون گرفتاری خویش بدانست خود را باهمان خنجر که عمر را کشته بود بکشت و این به سال بیست و سوم از هجرت در ماه ذی الحجة بود. و غلات شیعه به او لقب شجاع الدین داده اند و هم گویند که وی از مدینه بگریخت و بسوی عراق شتافت و در شهر کاشان درگذشت . رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 167 شود.
ترجمه مقاله