ترجمه مقاله

خرد

لغت‌نامه دهخدا

خرد. [ خ ِ رَ ] (اِ) عقل . (برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). دریافت . عقل . ادراک . تدبیر. فراست . هوش . دانش . زیرکی . (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). لُب ّ. حِجر. دهاء. زَور. زور. حِجی ̍. حَصاة. حِلم . نُهْیة. نهی ً [ ن َ / ن ُ هَن ْ ]. روع . ناطقه . (یادداشت بخط مؤلف ) :
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز
بمن بخش وی را خرد یاد کن
دل غمگنان از غم آزاد کن .

فردوسی .


گر بر در این میر تو ببینی
مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردیست او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده .

یوسف عروضی .


اندر میزد با خرد و دانش
وَاندر نبرد با هنر بازو.

فرخی .


خرد باشد که خوب و زشت داند
چو مهر آید خرد در دل نماند.

(ویس و رامین ).


خرد را می ببندد چشم را خواب
گنه را عذر شوید جامه را آب .

(ویس و رامین ).


که چون بر این مشافهه واقع گردد قدر خان بحکم خرد... دانیم که ما را معذور دارد. (تاریخ بیهقی ). وی را آن خرد و تمییز و بصیرت و رویت است که زود رود سنگ وی را ضعیف دارد و نتواند گردانید. (تاریخ بیهقی ).چون ما از آب گذاره کردیم واجب چنان کردی و به خرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی . (تاریخ بیهقی ). همچنانست که هرچه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند و شنونده آنرا باور دارد. (تاریخ بیهقی ).
ز او دار امّید فرمان و بند
مر اوراست کو از خرد بهره مند.

اسدی .


خرد باید از مرد فرهنگ و هنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ .

اسدی .


خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه .

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


خرد شاه را بهترین افسر است
هش و دانشش نیکتر لشکر است .

اسدی .


خرد عاجز است از تو زیرا که جهل
از این سو وز آن سو ترا می کشد.

ناصرخسرو.


خرد کیمیای صلاحست و نعمت
خردمعدن خیر و عدلست و احسان .

ناصرخسرو.


چون نیست خرد میان ایشان
درویش این نیست آن توانگر.

ناصرخسرو.


بخرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
بخرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است .

ناصرخسرو.


بفزای قامت خرد و فکرت
مفزای طول پیرهن و پهنا.

ناصرخسرو.


چه شد ار بر سر تو افسر نیست
خرد اندر سر است بر سر نیست .

سنائی .


زبان خرد در گوش تو گویدکه ترکت الرأی بالرّی . (کلیله و دمنه ). و بحقیقت کان خرد و حصافت و گنج تجربت و ممارست است . (کلیله و دمنه ). آنکه از ایشان بخرد منسوب بود... بیرون رفت . (کلیله و دمنه ).
جان ودل و خرد برسانم بباغ خلد
آخر مثلثی بمثمن درآورم .

خاقانی .


چون خرد حکم تو بر جانها محیط
چون امل مهر تو در دلها مکین .

خاقانی .


دانم و داند خرد پاک تو
موج محیط از تری ناودان .

خاقانی .


زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد.

خاقانی .


خرد را چه گویی که بر خوان دونان
ابا بینی ار خود ابایی نیابی .

خاقانی .


ای خرد را زندگی ّ جان ز تو
بندگی ّ عقل و جان فرمان ز تو.

عطار.


این خردها چون مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است .

مولوی (مثنوی ).


خرد را نیست تاب نور آن روی
برو ازبهراو چشم دگر جوی .

شبستری .


- اهل خرد ؛ صاحب خرد. صاحب عقل :
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.

سعدی (گلستان ).


- بخرد ؛ صاحب خرد. هوشمند :
گرچه بسیار سال برنشمرد
نبود هیچ طفل بخرد خرد.

سنائی .


نیوشنده یک تن که بخرد بود
ز نابخردان بهتر از صد بود.

نظامی .


چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی .

سعدی (بوستان ).


- بی خرد ؛ بی عقل . لاشعور. بی ادراک :
من از تاریکی کفر بروشنایی آمدم بتاریکی بازنروم که نادان و بی خرد باشم . (تاریخ بیهقی ).
زن بی خرد بر در و بام و کوی
همی کرد فریاد و می گفت شوی ...

سعدی (بوستان ).


- || بی ادب ؛ بداخلاق .
- پاکیزه خرد ؛ پاک رأی . صافی رأی :
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا.

ناصرخسرو.


- پرخرد ؛ آنکه او را عقل وافراست . بسیار خردمند. بسیار باهوش :
با خران گر به آبخور نشوند
با دل پرخرد سزاوارند.

ناصرخسرو.


مخور غم برای من ای پرخرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.

سعدی (بوستان ).


مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.

سعدی (بوستان ).


تو خود را گمان برده ای پرخرد
انائی که پر شد دگر چون برد؟

سعدی (بوستان ).


- خرد در خبط بودن ؛ نقصان در عقل بهم رسیدن . بیهوش و بی عقل شدن . (ناظم الاطباء).
- دندانهای خرد ؛ دندانهای عقل .اضراس حُلُم .
- صاحب خرد ؛ هوشمند. باخرد. با عقل و درایت :
ولیکن تو بستان که صاحب خرد
از ارزان فروشان برغبت خرد.

سعدی (بوستان ).


بهست از دد انسان صاحب خرد.

سعدی (بوستان ).


جوانمرد و صاحب خرد دیدمش
بمردانگی فوق خود دیدمش .

سعدی (بوستان ).


- فراوان خرد ؛ بسیار هوشمند. پرخرد.
- قوت خرد، قوه ٔ خرد ؛ نفس مطمئنه . مقابل نفس غضبیه و نفس اماره : ستوده آن است که قوت خشم [ نفس غضبیه ] در طاعت قوت خرد باشد. (تاریخ بیهقی ).
- کم خرد ؛ ناقص عقل :
میراث گیر کم خرد آید بجستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.

سعدی .


- گسسته خرد ؛ مجنون . دیوانه .
- مرد خرد ؛ خردمند. عاقل :
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی بمرد خرد دار گوش .

فردوسی .


- ناقص خرد ؛ ناقص عقل :
نمی ترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت بر هم درد؟

سعدی (بوستان چ یوسفی ص 63).


- امثال :
بالای دراز را خرد کم باشد . (سعدی )؛ قدبلندها ناقص العقل میباشند، نظیر:کل طویل احمق .
ترجمه مقاله