ترجمه مقاله

خورد

لغت‌نامه دهخدا

خورد. [ خوَرْدْ / خُرْد ] (مص مرخم ، اِمص ) خرج . مقابل دخل . نفقه . هزینه . (یادداشت مؤلف ) :
برِ او شد آنکس که درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود.

فردوسی .


مرا دخل و خورد ار برابر بُدی
زمانه مرا چون برادر بُدی .

فردوسی .


|| (ص ) موافق . شایسته . سزاوار. لایق . (ناظم الاطباء). درخور. خورا. بروفق . (یادداشت بخط مؤلف ).
- اندرخورد ؛ موافق . سزاوار. (یادداشت بخط مؤلف ) :
مُرزش اندر خورد کیر لبوکی .

معاشری .


- درخورد ؛ موافق . شایسته . خورد. درخور. (یادداشت بخط مؤلف ) : هر بامداد یک مثقال می باید داد... شرابی که درخورد حال و درخورد مزاج او بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). گفت آن چه چیز است که دیگران داشته اند و من ندارم ؟ گفت آن وزیری است که درخورد تو باشد. (تاریخ بخارای نرشخی ).
خریت از در افسار و از خری خود را
شهی شمارد درخورد افسر و دیهیم .

سوزنی .


درخورد تست خاتم و اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است .

سوزنی .


ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من .

خاقانی .


هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد او هم ندارم .

خاقانی .


گفت شک نیست کاین چنین خوانی
نیست درخورد چون تو مهمانی .

نظامی .


که مرهم نهادم نه درخورد ریش
که درخورد انعام و اکرام خویش .

سعدی (بوستان ).


نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که درخورد اوست .

سعدی (بوستان ).


یا رب تو دست گیر که آلاء و مغفرت
درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم .

سعدی (طیبات ).


یا مکن با پیلبانان دوستی
یا طلب کن خانه ای درخورد پیل .

سعدی .


|| (اِ) خوراک . خوردنی . طعام . (ناظم الاطباء). غذا. قوت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
چار غُنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست ِ روی مردمان .

رودکی .


برآمیختندی خورشها بهم
نبودی بخورد اندرون بیش و کم .

فردوسی .


بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد
همی داد مر خوردشان باربار
نکوئی همی کرد بیش از شمار.

فردوسی .


نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه .

عنصری .


رونده ست و رفتنْش در مغز شیران
خورنده ست و خوردش همه جان کافر.

عنصری .


ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به است از داروی بسیار خوردن .

(ویس و رامین ).


مر آن گرگ را مرگ به از دمه
که بی خورد ماند میان رمه .

اسدی .


زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت .

اسدی .


بود همچون گوشتی کز وی گرفتی مور خورد
گشت ازاین سان چون کلان شد مارخور لکلک بچه .

سوزنی .


خورد ترکانه عجب میسازند
هندوی دو که مرا طبخ گرند.

خاقانی .


خوانی آراسته نهاد به پیش
خوردهایی چه گویم از حد بیش .

خاقانی .


پس بفرمود کآورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش .

نظامی .


بازی که نشد به خورد محتاج
رغبت نکند بهیچ دراج .

نظامی .


هم بترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.

نظامی .


دره ها دیدم دهانْشان جمله باز
گر بگویم خوردشان ، گردد دراز.

مولوی .


لیک اللَّه اللَّه ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل .

مولوی .


- پوشش و خورد ؛لباس و غذا :
مر او را درم داد و دینار داد
همان پوشش و خورد بسیار داد.

فردوسی .


بگنجور گفتیم تا هرکه چیز
ندارددهد پوشش و خورد نیز.

فردوسی .


چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدرّدْت باز.

اسدی (گرشاسب نامه ).


- خورد و پوشش ؛ غذا و لباس :
بزیر زمین در چه گوهر چه سنگ
کز او خورد و پوشش نیاید بچنگ .

فردوسی .


بخورد و بپوشش بپاکی گرای
بدین داد فرمان یزدان بپای .

فردوسی .


- خورد و خوراک حسابی داشتن ؛ غذای خوب خوردن . کنایه از وضع مساعد داشتن .
|| (مص مرخم ، اِمص ) مقابل زد (از مصدر زدن ).
- زد و خورد ؛ کتک کاری .
|| خوردن . تغذیه . (یادداشت بخطمؤلف ) :
خورش ساز و آرامشان ده به خورد
نباید جز این چاره ای نیز کرد.

فردوسی .


بدار و ببخش آنچه افزون بود
وز اندازه ٔ خورد بیرون بود.

فردوسی .


چو نامه بخوانی هم اندر شتاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب .

فردوسی .


همت می دهد جام و هم آب سرد
شگفت آنکه کمّی نگیرد ز خورد.

فردوسی .


نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خوردْ سیر.

اسدی .


وآنکه او را هست خورد و ناز و خواب
این سخن زی او محال و منکر است .

ناصرخسرو.


مرد ارچه بطبع مرد باشد
نیروی تنش به خورد باشد.

نظامی .


خو مبر از خورد بیکبارگی
خورد نگه دار بکم خوارگی .

نظامی .


گشادند سفره بر آن چشمه سار
که چشمه کند خورد را خوشگوار.

نظامی .


و گفت در شبانه روزی هرکه یک بار خورد این خورد صدیقان است . (تذکرة الاولیاء عطار).
بکم کردن از عادت خویش خورد
توان خویشتن را مَلَک خوی کرد.

سعدی (بوستان ).


- بخورد چیزی رفتن ؛ تنیدن و نفوذ کردن در جسمی چنانکه روغن در پوست بدن .
- بخورد دادن ؛ اطعام کردن . به او خورانیدن . خوراک او کردن : او را ببازار مصر بردند و پاره بکردند و بخورد سگانش دادند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
چو روباه سرخ ار کلاهش دهد
بخورد سگان سیاهش دهد.

نظامی .


- || غذایی به زور به کسی دادن .
- || گذاردن که چیزی در جسمی نفوذ کند چنانکه روغن در پوست کسی مالیدن تا جذب او شود.
- خواب و خورد ؛ خواب و خوراک . خوابیدن و خوردن :
یکایک همه سام با او بگفت
زخواب و ز خورد و ز جای نهفت .

فردوسی .


بسی با دل خویش اندیشه کرد
که من دور ماندم ز خواب و ز خورد.

فردوسی .


چو گاو و خر بخواب و خورد خورسند
طبیعت پای جانش را شده بند.

ناصرخسرو.


بر خواب و خورد فتنه شدستند خرس وار.

ناصرخسرو.


هر کسی را کنیت و نام و لقب درخورد او
پس درآرد دستشان اندر جهان خواب و خورد.

انوری .


دیباچه ٔما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است .

نظامی .


- خواب و خورد داشتن ؛ آرام و قرار داشتن . مقابل خواب و خورد نداشتن .
- خورد و آرام ؛ خوردن و راحت کردن :
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وز او دور شد خورد و آرام و خواب .

فردوسی .


همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب .

فردوسی .


- خورد و شکار ؛ خوردن و شکار کردن :
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار.

فردوسی .


|| تصادف . ملاقات .
- برخورد ؛ تصادف .
|| آشامیدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و اندر رباط یک چشمه ٔ آبست چندانکه خورد را بکار شود و ایشان را هیچ کشت و برز نیست . (حدود العالم ).
مرا خورد خون بود بر جای شیر
در آن آشیانه بسان اسیر.

فردوسی .


- آب خورد ؛ آب خوردن . آب آشامیدن :
در او نیست روینده را آب خورد
که گرماش گرم است و سرماش سرد.

نظامی .


روان آب در سبزه ٔ آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.

نظامی .


هم از تازی اسبان صحرانورد
هم از تیغ چون آب زهر آبخورد.

نظامی .


|| (ن مف مرخم ) خورده . (یادداشت بخط مؤلف ).
- پیش خورد ؛ پیش خورده . خوردن و مصرف کردن محصول (بصورت پیش فروش ) قبل از موقعرسیدن آن :
گفت که فردا بدهم من سه بوس
فرخی امید به از پیش خورد.

فرخی .


جهان پیش خورد و جوانیت باد.

نظامی .


- خاکخورد ؛ آنچه آنرا خاک خورده . ازبین رفته . خاک شده .
- زنگارخورد ؛ زنگارخورده . آنچه زنگ آن را خورده و از بین برده باشد.
- || آنچه زنگ ِ آن را زدوده باشند. صیقلی . زدوده . پاک ، چنانکه شمشیر و جز آن :
چنان زد بر او تیغ زنگارخورد
که زنگی ز گردش درآمد بگرد.

نظامی .


از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکار بداندیش چند باید بود؟

جمال الدین عبدالرزاق .


- زنگ خورد ؛ زنگ خورده . زنگ زده :
شد آیینه ٔ جان من زنگ خورد
زدایم بدان زنگ از آئینه گرد.

نظامی .


- سالخورد ؛ سالخورده . پیر. مقابل جوان :
ای مادر نامهربان
هم سالخورد و هم جوان .

ناصرخسرو.


تو ای مغز پوسیده ٔ سالخورد
ز گستاخی خسروان بازگرد.

نظامی .


برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت ...

سعدی (بوستان ).


- شیرخورد ؛ شیرخورده ، چون : طفل شیرخورد.
- || کف شیر. سرشیر. (ناظم الاطباء).
- نیم خورد ؛ نیم خورده . بازمانده ٔ طعام کسی . قسمتی از غذا که پس از تناول در ظرف بماند :
تشنه را دل نخواهد آب زلال
نیم خوردِ دهان گندیده .

سعدی (گلستان ).


|| (ص ) خُرد. کوچک . اندک . قلیل . باریک . کوتاه . قصیر.(ناظم الاطباء). هر چیز ریز.
- پشه ٔ خورد ؛ پشه ٔ کوچک . (ناظم الاطباء).
- خورد کردن ؛ ریزه ریزه کردن . (ناظم الاطباء).
- خورد و مرد ؛ ریزه از هر جنس . (ناظم الاطباء).
- کارِ خورد ؛ کارِ خُرد. کار حقیر و بی اهمیت :
مُرد مرادی نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاریست خورد.

رودکی .


|| خرد. کم سال . کودک . بچه که سالی چند بر او گذشته باشد :
گرفتیم و دیدیم راز سپهر
ندارد بدین کودک خورد مهر.

فردوسی .


و گفت یا کودک ، گواهی ده میان یوسف و زلیخا، بفرمان خدای تعالی بپا خاست و گفت یا عزیز، تو این غلام را چرا عذاب کنی بی گناه است و... تو خوردی چگونه سخن میگویی ؟ (قصص الانبیاء). چون موسی از مناجات فارغ شد در دل وی افتاد که فرزند خورد دارم . (قصص الانبیاء).
ترجمه مقاله