ترجمه مقاله

داعی

لغت‌نامه دهخدا

داعی . (اِخ ) (مولانا... ) محمد مؤمن ، سیدی عالی گهر، فاضلی درویش سیر به اکثر کمالات متصف و ارباب کمال عصر بجلالت قدرش معترف مستغنی الالقاب و الاوصاف و مهذب الاخلاق چون مؤمن الطاق در ایمان طاق و اصل ایشان از عظمای سادات قم من محال تفرش قم و نعمت صحبت ایشان متنهای آمال اکثر مردم وفقیر مکرر بخدمتش رسیده و شهد خدمت او چشیده بعد ازاینکه اکثر اوقات عمر در اصفهان خلدنشان تحصیل کمالات کرده بوطن خود رفته در زاویه ٔ فقر و فنا پا بدامن کشیده و دامن از صحبت عوام درچیده در مراتب نظم و نثر کمال قدرت داشته عبارت نثر دل پذیرش لاَّلی منثور و مضامین بلند نظمش جواهر منظومه . در شاعری به قصیده گوئی مایل در نودسالگی در همان دیار باجل محتوم گذشته . (آتشکده ٔ آذر چ افست ص 377 - 378). هدایت در مجمع الفصحاء (ج 2 ص 128) گوید: داعی انجدانی . اسمش میر محمد مؤمن و اصلش از محال تفرش و سالها در تحصیل فنون کمال کوشیده و دیده ٔ طمع از زخارف دنیوی پوشیده . از متأخرین و معاصرین هاتف و آذر بوده است . و سپس پنج بیت از قطعه ٔ لامیه ٔ او نقل میکند. صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید که داعی بسال 1155 هَ . ق . وفات یافته است .
اینک دو شعر منقول در آتشکده :

قصیده


شبی زنشأه ٔ صهبای بیخودی سرشار
کشیده ساغر وحدت بطاق ابروی یار
در آن ز معشر روحانیان گروهی چند
که شوق صحبتشان از ملک ربوده قرار
نشسته پیر خرد حاجبانه بر درگاه
درون نداده ز نامحرمان کسی را بار
بشحنگی طرفی ایستاده عشق بپای
بقهرمانی یکسو جنون گرفته قرار
وصال برزده دامان بمجلس آرائی
سرور مجمره گردان حضور غالیه دار
عروس حسن شده جلوه ساز عشوه طراز
بجلوه هوش ربا وبعشوه صبرشکار
طراز ناز ببر، شقه ٔ کرشمه بدوش
برخ ز شرم نقاب و بسر ز شوق خمار
بدین صفت صنمی با همه جلال و جمال
بسینه دست ادب ایستاده چاکروار
نشسته پادشهی خسروانه بر مسند
که از فروغ رخش بزم گشته آینه زار
همه متابع فرمانش از وضیع و شریف
همه مراعی احکامش از صغار و کبار
بکار خویش چو حیرانیان فروماندم
نه تاب خامشی و نه جسارت گفتار
گهی بخویش ز دیر آمدن ملامتگر
گهی ز حدت اقدام گرم استغفار
یکی ز مجلسیان گفت کاین درآمده کیست
که بوی عشق ازو میکند دل استشعار
ز فطرت ملکی یا سرشت کرّوبیست
که گشته است در این بزم محرم اسرار
خجسته خلوت روحانیان بود اینجا
برسم و عادت جسمانیان نداردکار
چو این حکایت بیگانه سوز کرد آغاز
چو کرد این سخن آشناگداز اظهار
زجادرآمد عشق و زجادرآمدنش
درآمدند حریفان ز جا همه یکبار
که نه فرشته نه قدسی بود نه کروبی
ولی نه کمتر از آنهاست این تمام عیار
یگانه گوهر بحر عمیق عرفانست
که موج دهر نیفکنده مثل او بکنار
ز امهات عناصر خجسته مولودیست
کزو نمایند آبای علوی استظهار
نزاهت ملکی با فطانت بشری
مخمرست درین خاکی فلک سیار
من ایستاده بحیرت از آن مکان و مکین
ولیک محوتماشا چو صورت دیوار
پس از ادای معاذیر و عجز و نادانی
نهفته از خرد این نکته کردم استسفار
که این شهنشه مسندنشین عزّت کیست
که سوده اند بخاک درش جبین اخیار
بخنده گفت که ای قدرخویشتن نشناس
چرا ز جوهر خود غافلی باین مقدار
نه پادشه بود این زیب مسند و دیهیم
که باشدش ز شهنشاهی جهان بس عار
نه پادشاه فروزنده مهر تابانست
ز مهر چرخ که گه طالع است و گه غوار
بعجز گفتمش این مهر مهر کیست بگو
که شوق معرفتش از دلم ربوده قرار
بپای خاست بآداب و گفت مهر علیست
محیط عرش مماس و سپهر چرخ مدار
شهی که بحر ز احسان اوست لؤلؤخیز
شهی که ابر بفرمان اوست گوهربار
نشسته است عطایش در انتظار سؤال
چو عاشقی که نشیند براه وعده ٔ یار.
نیز او راست :
تبارک اﷲ از آن اشهب شهاب آیین
که طبع ناطقه را داده وصفش استعجال
عقاب صولت و طاووس فر و کبک خرام
پلنگ غیرت و آهوتک و نهنگ جلال
زمین سکون و زمان سرعت و سپهرشکوه
فرشته خوی و پری پیکر، اهرمن کوپال
بلندگردن و کوتاه پشت و پهن کفل
سطبربازو، باریک ساق و نازک یال
از آن گشوده نشد غنچه ٔ گره ز دمش
که بسته ره ز چپ و راست بر صبا و شمال
گره نگویم کان عقده ای است در دل دم
ز غیرتی که ز کاکل فتاده در دنبال
بگاه کوه نوردی و دشت پیمائی
غزال دیده پلنگ و پلنگ دیده غزال .
نیز رجوع به ترجمه ٔ تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 4 ص 88 و 186 شود.
ترجمه مقاله