رخشا
لغتنامه دهخدا
رخشا. [ رَ ] (نف ) رُخْشا. تابان و روشن و درخشنده . (ناظم الاطباء). صفت مشبهه از رخشیدن . (فرهنگ نظام ). رخشان بود. (لغت فرس اسدی ). رخشنده و تابنده . (انجمن آرا) (آنندراج ). رخشان و رخشنده و تابان باشد و بضم اول نیز گفته اند. (برهان ). رخشنده . (از فرهنگ خطی ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ص 21). مخفف رخشان . (غیاث اللغات ). فروزان . (یادداشت مؤلف ) :
جمال گوهرآگینت چو زرین قبله ٔ ترسا
گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا .
جهان است رخشا به آیین شاه
مرا نیست پروا که مانم به راه .
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند.
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستاره صبح رخشا دیده ام .
زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکه ٔ زر
بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند.
جمال گوهرآگینت چو زرین قبله ٔ ترسا
گهر به میان زر اندر چنان چون زر بود رخشا .
دقیقی .
جهان است رخشا به آیین شاه
مرا نیست پروا که مانم به راه .
فردوسی .
مریخ بین که در زحل افتد پس از دهان
پروین صفت کواکب رخشا برافکند.
خاقانی .
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستاره صبح رخشا دیده ام .
خاقانی .
زمی از خیمه پرافلاک و ز بس فلکه ٔ زر
بر سر هر فلکی کوکب رخشا بینند.
خاقانی .