ترجمه مقاله

سترگ

لغت‌نامه دهخدا

سترگ . [ س ُ / س َ / س ِ ت ُ ] (ص ) هندی باستان «ستورا» (ضخیم ، عریض )، «ستولا» (درشت ، ضخیم ، بزرگ )، پهلوی «ستورگ » ، کردی «اوستور» ، استی «ست اور، ست ایر» (بزرگ ، قوی )، بلوچی «ایستور» ، یودغا «اوستور». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت . (برهان ) (آنندراج ). بزرگ و کلان . (غیاث ). بزرگ جثه . درشت . (شرفنامه ) (آنندراج ) :
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بی جفت باشد نماند سترگ .

فردوسی .


بزد بر سر اژدهای سترگ
جهانجوی یل پهلوان بزرگ .

فردوسی .


قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ .

فردوسی .


یکی خورد بر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ .

اسدی .


تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ و بدخوی و داهی .

ناصرخسرو.


دشمن فرد است بلایی بزرگ
غفلت از او هست خطایی سترگ .

نظامی .


می ستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان جا بد درختی بس سترگ .

مثنوی .


|| مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک . (برهان ). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج ). ستیزه کار و تند و لجوج . (رشیدی ). خشمناک . (شرفنامه ). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی ) :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
که در رادمردی نباشد سترگ .

فردوسی .


پذیرفته ام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ .

فردوسی .


بدین خوی سترگ و چشم بر شرم
بدان کردارو گفتار بی آزرم .

(ویس و رامین ).


مر او را پدر هست مردی بزرگ
نباید شدن با چنان کس سترگ .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| بی آزرم . (برهان ) (فرهنگ اسدی ) :
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.

خفاف .


جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.

منجیک .


ترجمه مقاله