ترجمه مقاله

عرض

لغت‌نامه دهخدا

عرض . [ ع َ رَ ] (ع اِ) آنچه لاحق گردد مردم را از بیماری و جز آن . و گزند. (منتهی الارب ). آنچه از مرض و غیره بر انسان عارض شود. (از اقرب الموارد). بیماری و رنجی که بسبب رنجی حادث شود چنانکه صداع که بسبب تب حادث شود و تب که بسبب وجعی پیدا گردد. (غیاث اللغات ). || مال دنیا. (منتهی الارب ). حطام دنیا. (اقرب الموارد). گویند: الدنیا عرض حاضر، یأکل منها البر و الفاجر. (منتهی الارب ). || مال ، اندک باشد یا بسیار. (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). از آن جمله است که گویند: لیس الغنی عن کثرة العرض اًنما الغنی غنی النفس . (از اقرب الموارد). || متاع و کالا. عَرض . رجوع به عَرض شود. کالا. (انصاب ) : یأخذون عرض هذا الادنی و یقولون سیغفر لنا، و اًن یأتهم عرض مثله یأخذوه . (قرآن 169/7)؛ میگیرند متاع و کالای این ادنی راو میگویند آمرزیده خواهیم شد، اگر ایشان را متاعی مانند آن آید آن را می گیرند. تریدون عرض الدنیا و اﷲ یرید الاَّخرة. (قرآن 67/8)؛ متاع و کالای این دنیا را میخواهید و خداوند آخرت را میخواهد. لتبتغوا عرض الحیاة الدنیا. (قرآن 33/24)؛ تا متاع زندگی دنیا را به دست آرید. لو کان عرضا قریبا و سفرا قاصدا لاتبعوک . (قرآن 42/9)؛ اگر کالایی قریب الوصول و یا سفری آسان بود هر آینه پیروی میکردند ترا. تبتغون عرض الحیاة الدنیا. (قرآن 94/4)؛ کالای زندگی دنیا را میخواهید.
گوهری اندر خرابه بی عرض
خون دل بر رخ فشانده از مرض .

مولوی .


|| غنیمت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || لشکر. (منتهی الارب ). || آز. (منتهی الارب ). طمع. (اقرب الموارد). || چیزی که پیوسته نباشد، اسم است آنرا. (از منتهی الارب ). اسم است آنچه را دوام نداشته باشد. (از اقرب الموارد). و از آن جمله است که گویند: الدنیا عرض حاضر، یأکل منه البر و الفاجر. (از اقرب الموارد). || هر چیز که به غفلت رسد و بی آهنگ به هوی و عشق کسی درآویخته شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) . آنچه بناگهان به چیزی برسد. (از اقرب الموارد). گویند علقتها عرضا (به صیغه ٔ مجهول ). یعنی غفلةً به من رسید پس بدون آهنگ و قصد عاشق آن شدم . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و گویند أصابه سهم ُ عرض (به اضافه ) و نیز حجرُ عرض ، یعنی تیر یا سنگ که به دیگری انداخته باشند بر وی آمد. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در اصطلاح منطق ، هر چه قائم به چیزی دیگر باشد. (از منتهی الارب ). نزد حکما و متکلمان و غیره ، موجودی است که برای وجود داشتن ، احتیاج به موضع و محلی دارد که در آن بپای ایستد. ج ، أعراض . (اقرب الموارد). چیزی است که بدان تمییز دهند چیزی را از چیزی نه فی ذاته . مثل سپیدی و سیاهی و گرمی وسردی و مانند آنها. (از مفاتیح العلوم ). ممکن که دربقاء وجود محتاج باشد به غیری . (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه قائم به غیر باشد چون الوان و صفات . (یادداشت مرحوم دهخدا). موجودی که برای وجود داشتن احتیاج به موضع یعنی محلی دارد که در آن قائم باشد و یا احتیاج به جسمی دارد که در آن حلول کند و اعراض بردو نوعند: قارالذات ، و آن عرضی است که اجزاء آن در وجود گرد آید، مثل سپیدی و سیاهی ، و غیر قارالذات ، و آن عرضی است که اجزاء آن در وجود گرد نیاید، مانند حرکت وسکون . (از تعریفات جرجانی ). چیزی است که مقابل جوهرباشد. و نیز بر کلی محمول بر شی ٔ خارج از آن ، اطلاق میشود. و آنرا عرضی نیز نامند در مقابل ذاتی . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). چیزی که قائم به چیزی باشد. مثل رنگ بر جامه و حروف بر کاغذ، پس جامه و کاغذ جوهر باشد چرا که به ذات خود قایم است ، و رنگ و حروف عرض ، چرا که قیام آن بوسیله ٔ جامه و کاغذ است . (غیاث اللغات ). عرض عبارت از موجودی است که وجود آن فی نفسه عین وجودش برای غیر و در غیر باشد. و گفته اند «العرض هو موجود فی شی ٔ غیرمتقوم به لاکجزء منه ، ولایصح قوامه دون ماهوفیه » مانند بیاض و سواد و غیره که وجود آنهافی نفسه عین وجود آنها است برای غیر و در غیر خود. و یا چیزی است که حال در غیر و شایع در آن باشد. و یا ماهیتی است که وجودش فی نفسه عبارت از وجودش در موضوع باشد. شیخ الرئیس گوید: «عرض آن بود که هستی وی اندر چیزی دیگر ایستاده بود که آن چیز بی وی هستیش خود تمام بود». بنابراین عرض موجودی است که هرگاه در خارج موجود شود ناچار وجودش در موضوعی از موضوعات خواهد بود. و مقولات عرضی نه مقوله اند: فعل ، انفعال ، أین ، متی ، کیف ، کم ، وضع، ملک ، اضافه . (از فرهنگ علوم عقلی ، از تهافت التهافت و تفسیر کشاف و اسفار و درةالتاج و دانشنامه ٔ الهی ) :
چنین بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنین بود گوهر.

عنصری .


مردمی چیست مردمی عرض است
جز دل پاک اوش جوهر نیست .

عنصری .


آن از پی آن نیست که تا نیست شود خلق
و آن هست عرض طالع عالم سرطان را.

ناصرخسرو.


بود قابل عرض بی شک فنا را
ولی جوهربود قابل بقا را.

ناصرخسرو.


چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مرجانت را جامه ٔ جوهریست .

ناصرخسرو.


قضا ز دست تو اندر عرض نشاند تیغ
قدر زشست تو اندر عدم نشاند تیر.

ابوالفرج رونی .


هست ممکن که قوت و حرکت
عرض پنجه ٔ چنار شود.

مسعودسعد.


درچه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
در همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت .

مسعودسعد.


بشمشیر او باز بسته ست گیتی
عرض باز بسته ست لابد به جوهر.

ازرقی .


نه جود را غرضی حاصل است بی کف تو
نه در جهان عرضی ممکن است بی جوهر.

ادیب صابر.


نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدائی نباشد ز جوهر.

ادیب صابر.


گر به انواع فضل خود نگری
عرضند اهل فضل و تو جوهر.

سوزنی .


اگر خواستی میان جوهر و عرض تفرقه افکندی . (ترجمه تاریخ یمینی ص 240).
دیدن او بی عرض و جوهر است
کز عرض و جوهر از آنسوتر است .

نظامی .


ظلمتیان را بنه بی نور کن
جوهریان را ز عرض دورکن .

نظامی .


جمله اجزای جهان را بی غرض
درنگر حاصل نشد جز از عرض .

مولوی .


که غرض اظهار سر جوهر است
وصف باقی و این عرض بر معبر است .

مولوی .


زانکه عقلت جوهر است این دو عرض
این دو در تکمیل آن شد مفترض .

مولوی .


- عرض خاص ؛ عرض که مختص به یک طبیعت واحد، یعنی یک حقیقت باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عرض که مختص به افراد یک حقیقت باشد. عرض خاص اعم از آنکه لحوقش بلاواسطه باشد مانند تعجب برای انسان ، و یا با واسطه مانند ضحک که با واسطه ٔ تعجب عارض بر انسان شود. و حرکت ارادی که لحوق آن بر انسان بواسطه ٔ جزء ذاتی آن که حیوانیت است میباشد. (از فرهنگ علوم عقلی ). و رجوع به عرض ذاتی شود.
- عرض ذاتی ؛ عرضی است که منشاء آن ذات باشد و از ملحقات و عوارض ذاتی اشیاء باشد. مانند تعجب که عارض و لاحق ذات انسان است . (فرهنگ علوم عقلی ). و رجوع به عرض خاص شود.
- عرض روح ؛ آنچه بر روح عارض شده باشد. عارضه که روح را افتد :
حذق تو چنان است که بی نبض و دلیلی
می بازنمائی عرض روح بهنجار.

سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 194).


- عرض عام ؛ عرض که مختص طبیعت واحدی نباشد. عرض که شامل بیش از یک طبیعت باشد. مانند «ماشی » برای انسان . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). به اصطلاحات منطقیان ، کلیی است که صادق می آید بر کثیرین که مختلف باشد در حقیقت و جزو و افراد نباشد. چنانکه ماشی که صادق است بر انسان و فرس و بقر، که مختلف اند در حقیقت و جزو ایشان نیست . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).یکی از کلیات خمس است و آن عرضی است مشترک بین افراد حقایق مختلف .
- عرض لازم ؛ عرض که انفکاک آن از ماهیت ممتنع باشد. مانند خندیدن بالقوه ، برای انسان و کاتب بالقوه ، نسبت به انسان . (ازتعریفات جرجانی ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ). عرض که انفکاک آن از معروض خود محال باشد مانند کتابت بالقوة، برای انسان . و عوارض لازمه را عوارض محموله هم گویند. مانند سفیدی و سیاهی برای جسم . (از فرهنگ علوم عقلی ).
- عرض محمول ؛ عرض لازم . عوارض محموله . عوارض لازمه . رجوع به عرض لازم شود.
- عرض مُفارق ؛ یا عرض غیر لازم ، عرض که انفکاک آن از ماهیت ممتنع نباشد، مانند خندیدن بالفعل ، برای انسان . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).آن است که انفکاک آن از شی ٔ ممتنع نباشد. و آن یا سریع الزوال است چون سرخی شرم و خجل ، و زردی بیم و ترس ؛ و یا بطی ءالزوال است چون پیری و جوانی . (از تعریفات جرجانی ). عرض که انفکاک آن از معروض خود ممکن باشد، چه آنکه بالفعل زائل شود و یا بالقوه ، و زوال آن بسرعت باشد و یا به طور کندی و بطؤ، مانند زردی و سرخی برای خجول و ترسان . (از فرهنگ علوم عقلی ).
- عرض ناپذیر ؛ غیرقابل عرض بودن . که عرض را نپذیرد. که قبول عرض نکند:
نه قائم به ذات است و نی جایگیر
عرض ناپذیر است و بی التقاست .

ناصرخسرو.


|| نزد معتزله ، احوال جوهر است . چون حرکت در متحرک و سفیدی در سفید و سیاهی در سیاه . (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه در جوهر، عارض شود. چون الوان و طعم ها و ذوق و لمس و غیره که بقای آنها پس از وجود جوهر مستحیل است . (از تعریفات جرجانی ).
ترجمه مقاله