فریاد خواستن
لغتنامه دهخدا
فریاد خواستن . [ ف َرْ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) استغاثه . مدد خواستن . استمداد کردن . (از یادداشتهای مؤلف ) : به ملک سند کس فرستادند و فریادخواستند و گفتند که سپاه عرب آمد. (تاریخ بلعمی ).
سوی آسمان سر برآورد راست
ز دادار آنگاه فریاد خواست .
دست به استادم زد و فریادخواست . (تاریخ بیهقی ). به عجز خویش معترف گرد و فریاد خواه . (تذکرة الاولیاء).
سوی آسمان سر برآورد راست
ز دادار آنگاه فریاد خواست .
فردوسی .
دست به استادم زد و فریادخواست . (تاریخ بیهقی ). به عجز خویش معترف گرد و فریاد خواه . (تذکرة الاولیاء).