ترجمه مقاله

پرمایه

لغت‌نامه دهخدا

پرمایه . [ پ ُ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) که مایه ٔ بسیار دارد. دارای مایه ٔ بسیار. مقابل کم مایه :
خورشید منم به شاعری ، سایه توئی
پرمایه منم بفضل و بی مایه توئی .

سوزنی .


بیت ذیل را اسدی در لغت نامه آورده و گفته است نام گاو فریدون است لکن پرمایه در این بیت نام نیست و بمعنی لغوی کلمه ٔ مرکبه است یعنی صاحب مایه ٔ بسیار:
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن .

فردوسی .


- چای پرمایه ؛ صاحب رنگ سیاه ، که آب آن کم و چای آن بسیار باشد.
|| مالدار. متمول . که مایه ٔ بسیار دارد :
به درویش بر مهربانی کنم
به پرمایه بر پاسبانی کنم .

فردوسی .


|| پرخواسته . پرثروت :
یکی گنج پرمایه تر برگزید
بدان ماهرخ داد شنگل کلید.

فردوسی .


|| گرانبها. ثمین . گران . غالی . پرارز. پربها. پرقیمت :
ببردند پرمایه گستردنی
می آورد و رامشگر و خوردنی .

فردوسی .


بیارند پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم .

فردوسی .


یکی خلعت آراست پرمایه ، شاه
ز زرین و سیمین و اسب و کلاه .

فردوسی .


بدو داد پرمایه ، زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.

فردوسی .


جهاندار کسری کنون مرزمان
بپذرفت و پرمایه کرد ارزمان .

فردوسی .


چنین گفت کز پاک مام و پدر
یکی شاخ شایسته آمد ببر
می روشن آمد ز پرمایه جام
مر او را منوچهر کردند نام .

فردوسی .


ز دیبای پرمایه و پرنیان
بر آن گونه گشت اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود.

فردوسی .


به دیبای رومی بیاراسته
چه پرمایه چیز اندرو خواسته .

فردوسی .


یکی جفت پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری .

فردوسی .


در گنج دینار و پرمایه تاج
همان جامه ٔ دیبه و تخت عاج .

فردوسی .


ز پرمایه تر هرچه بد دلپذیر
همی تاخت تا خره ٔ اردشیر.

فردوسی .


برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و ترگ و تیغ گوان .

فردوسی .


از او آرزوهای پرمایه جوی
که کردار او را نبینند روی .

فردوسی .


بفرمود تا خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.

فردوسی .


ز گوهر که پرمایه تر یافتند
ببردند چندانکه برتافتند.

فردوسی .


برآراست منذر چو بایست کار
ز شهر یمن هدیه ٔ بیشمار
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز چیزی که پرمایه بردند نام .

فردوسی .


سپه را همه گرز و جوشن بداد
یکی ترگ پرمایه بر سر نهاد.

فردوسی .


می روشن آورد و پرمایه جام
مناچهر دادش منوچهر نام .

فردوسی .


چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار و مهر مرا پود کرد.

فردوسی .


چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته
بمیدان فرستاد تا همچنان
بود بار پرمایه با ساروان .

فردوسی .


هنرمند را خلعت آراستی
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستی .

فردوسی .


نشست از بر تخت پرمایه ،سام
ابا زال خرم دل و شادکام .

فردوسی .


چه از تاج پرمایه و تخت زر
چه از یاره و طوق و زرین کمر.

فردوسی .


ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.

فردوسی .


همان خیمه و دیبه رنگ رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ .

فردوسی .


برادر بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق با تخت عاج .

فردوسی .


در گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمایه چیزی که بودش نهان .

فردوسی .


که شاه آفریدون بدو شاد شد
چو آن تخت پرمایه آباد شد.

فردوسی .


ز خون طشت پرمایه کردند پاک
بشستند زرین به آب و بخاک .

فردوسی .


بیاراست تن را به دیبا و زر
به در و به یاقوت پرمایه سر.

فردوسی .


جز این هرچه پرمایه تر بود نیز
به ایرانیان ماند بسیار چیز.

فردوسی .


یکی تخت پرمایه اندر میان
زده پیش او اختر کاویان .

فردوسی .


ز پرمایه چیزی کز آن بوم خاست
ابا نامه آن هدیه ها کرد راست .

فردوسی .


|| بزرگ . عزیز. گرانمایه . بزرگوار. پرگهر. پرگوهر. که گوهری بلند دارد. که اصلی بزرگ دارد. شریف . عالیقدر :
چو آمد بکار اندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی .

فردوسی .


چو دیدند پرمایگان روی شاه
پیاده دمان برگرفتند راه .

فردوسی .


ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبد سران و گران سایگان .

فردوسی .


یکی نامه بنوشت دل پر ز خشم
بسوگ برادرپر از آب چشم
بسوی فریبرز کاووس شاه
یکی نزدپرمایگان سپاه .

فردوسی .


نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من .

فردوسی .


شود شاه پرمایه پیوند تو
درخشان شود فرّ و اورند تو.

فردوسی .


چنین گفت همدان گشسب سوار
که ای نزد پرمایگان مایه دار.

فردوسی .


چنین داد پاسخ که این خردنیست
چو دستان ز پرمایگان گرد نیست .

فردوسی .


چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند بخواب .

فردوسی .


یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخندپی .

فردوسی .


درآمد بتاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی .

فردوسی .


شدند آن سه پرمایه اندر یمن
برون آمدند از یمن مرد و زن .

فردوسی .


چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه .

فردوسی .


برینسان زنی داشت پرمایه شاه
ببالای سرو و بدیدار ماه .

فردوسی .


بتاج مهان چون سزا دیدمش
ز فرزند پرمایه بگزیدمش .

فردوسی .


بت آرای فرخنده دستور من
همان گنج و پرمایه گنجورمن .

فردوسی .


بیاورد آزاد تن دایه ای
یکی پاک و پرشرم و پرمایه ای .

فردوسی .


همان کهتر دایگان تو بود
بلشکر ز پرمایگان تو بود.

فردوسی .


همان نیز پرمایه اسفندیار
بیاورد جنگی ده و دو هزار.

فردوسی .


ز لشکر سه پرمایه را برگزید
که گویندو دانند پاسخ شنید.

فردوسی .


کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگان .

فردوسی .


چنین گفت کز لشکر بیکران
ز پرمایگان و ز گندآوران .

فردوسی .


از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
بمردی و گنجش گرانمایه بود.

فردوسی .


سه فرزند پرمایه را چشم داشت
ز دیرآمدنشان به دل خشم داشت .

فردوسی .


بدیشان چنین گفت پرمایه شاه
که بسپرد خواهید از این گونه راه .

فردوسی .


بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیش رو کرد بر این سپاه .

فردوسی .


بپیچید از آن کار، پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو.

فردوسی .


بود نام آن گرد پرمایه گیو
بتوران نبینی چو او نیز نیو.

فردوسی .


پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه .

فردوسی .


چو بندوی را دید برپای خاست
زگنجور پرمایه بالای خواست .

فردوسی .


که پردخته مانده همی جای او
ببردند پرمایه بالای او.

فردوسی .


سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود.

فردوسی .


چو پیران بیامد به پرده سرای
برفتند پرمایگان باز جای .

فردوسی .


بدو گفت پرمایه افراسیاب
که خرّم کسی کو بمیرد در آب .

فردوسی .


غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش گهرم سخنها براند.

فردوسی .


همه هرچه گفتم کنون یاد دار
بگو پیش پرمایه اسفندیار.

فردوسی .


چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون تو نبیند نگین و کلاه .

فردوسی .


به اسب اندرآمد [ فریدون ] به ایوان شاه
دو پرمایه با او همیدون براه .

فردوسی .


نشست [ لهراسب ] از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
نشستند هر کس که پرمایه بود
وزان نامداران گران سایه بود.

فردوسی .


چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشانید بهرام را پیشگاه .

فردوسی .


ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت پیل از تک گور کوس .

فردوسی .


نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمایه با شهریار.

فردوسی .


ولیکن نه پرمایه جان است و تن
همان خوار گیرم بپوشم کفن .

فردوسی .


آن سرافراز گرانمایه هنر
آن گرانمایه ٔ پرمایه تبار.

فرخی .


خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی است و آنرا روح گویند سخت بزرگ و پرمایه است و تنی است که آن را جسم گویند سخت خرد و فرومایه . (تاریخ بیهقی ). || نجیب . اصیل :
به ده پیل بر تخت زرین نهاد
به پیلی که پرمایه تر زین نهاد.

فردوسی .


سواران و اسپان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.

فردوسی .


اگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسب پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم .

فردوسی .


هم از تیغ هندی و گرز گران
ز پرمایه اسبان و از گوهران .

فردوسی .


ز پرمایه اسپان زرّین ستام
ز ترک و ز شمشیر زرّین نیام .

فردوسی .


ز اسپان پرمایه وز گوهران
ز دینار و دیبا و از افسران .

فردوسی .


شتر خواست پرمایه ده کاروان
بهر کاروان بر یکی ساروان .

فردوسی .


|| خردمند. دانشمند. پرخرد. پردانش . صاحب علم بسیار. صاحب خرد بسیار :
چنین گفت پرمایه دهقان پیر
سخن هرچه زو بشنوی یادگیر.

فردوسی .


بیامد دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.

فردوسی .


بدو داد پرمایه تر دخترش
که بودی گرامی تر از افسرش .

فردوسی .


دو فرزند پرمایه را پیش خوان
بر خویش بنشان به روشن روان .

فردوسی .


دو پرمایه بیداردل پهلوان
یکی هوش ور پیر و دیگر جوان .

فردوسی .


به زابلستان چند پرمایه بود
سیاوخش را آن زمان دایه بود.

فردوسی .


شماای گرامی فرستادگان
سخنگوی و پرمایه آزادگان .

فردوسی .


فرخ زاد را گفت پرمایه ای
سر روم را همچو پیرایه ای .

فردوسی .


نشست آن سه پرمایه ٔ نیک رای
همی بود خراد بر زین بپای .

فردوسی .


نه آئین پرمایه دهقان بود
که آن جامه ٔ جاثلیقان بود.

فردوسی .


چو لشکر چنین پاسخ آراستند
دو پرمایه از جای برخاستند.

فردوسی .


از آن پس از آن انجمن آنچه ماند
بزرگان برترمنش پیش خواند
چو گشتند پرمایگان انجمن
ز لشکر هرآنکس که بد رای زن .

فردوسی .


یکی داستان زد گوی در نخست
که پرمایه آن کس که دشمن بجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از جنگ برگشته به .

فردوسی .


همی گفت پرمایه بازارگان
بشاگرد کای مرد ناکاردان .

فردوسی .


چو دهقان پرمایه او را بدید
رخ او شد از بیم چون شنبلید.

فردوسی .


بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری به فرهنگ و در سال نو.

فردوسی .


|| خطیر. عظیم . جلیل :
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر این چنین کار پرمایه خوار.

فردوسی .


|| مجلل . باشکوه :
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.

فردوسی .


یکی کاخ پرمایه او را بساخت
از آن سر شبانی سرش برفراخت .

فردوسی .


چنان همچو هنگام کاووس شاه
وزو نیز پرمایه تر بارگاه .

فردوسی .


|| برومند :
چو آن کودک خرد پرمایه گشت
بر آن کوه بر کاروانی گذشت .

فردوسی .


- پرمایه تر ؛ بهتر :
رها کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پرمایه تر زین ترا هست جای .

فردوسی .


- پرمایه ده ؛ ده ِ آباد و معمور :
رسیدند پویان به پرمایه ده
بده در یکی مهربان بود مه .

فردوسی .


برآورد پرمایه ده شارسان
شد آن شارسانهاکنون خارسان .

فردوسی .


خروشی برآمد ز پرمایه ده
ز شادی که گشتند همواره مه .

فردوسی .


ترجمه مقاله