آبداده
لغتنامه دهخدا
آبداده . [ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) گوهردار. تیزکرده : گفتندپادشاه ما مسعود است هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است . (تاریخ بیهقی ).
دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک
روی بدو دارد آبداده سنانم .
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
ترا چه حاجت باشدبه آبداده حسام ؟
عدل را نوربخش ْ خورشیدی
ملک را آبداده پولادی .
خنجر آبداده را ماند
آن دل بادطبع آهن باس .
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آبداده پیکانیست .
دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک
روی بدو دارد آبداده سنانم .
ناصرخسرو.
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
ترا چه حاجت باشدبه آبداده حسام ؟
مسعودسعد.
عدل را نوربخش ْ خورشیدی
ملک را آبداده پولادی .
مسعودسعد.
خنجر آبداده را ماند
آن دل بادطبع آهن باس .
مسعودسعد.
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آبداده پیکانیست .
مسعودسعد.