ترجمه مقاله

آبکش

لغت‌نامه دهخدا

آبکش . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ، اِمرکب ) سقاء. کشنده ٔ آب از چاه . مستخلف :
بدین چاه در آب سرداست و خوش
بفرمای تا من بُوَم آبکش .

فردوسی .


برهنه سر و پای و دوش آبکش
پدر شادمان روز و شب خفته خوش .

فردوسی .


هم از پیش آن کس که با بوی خوش
همی رفت با مشک صد آبکش .

فردوسی .


سقائی است این لنبک آبکش
بخوبی ّ گفتار وکردار خوش .

فردوسی .


به آزادگی لنبک آبکش
جوانمرد و با خوان و گفتار خوش .

فردوسی .


من از بیم آن نامور شهریار
چنین آبکش گشتم و پیشکار.

فردوسی .


غلام آبکش باید و خشت زن
بود بنده ٔ نازنین مشت زن .

سعدی .


|| ظرفی مسین یا چوبین با سوراخ بسیار که آب برنج جوشانیده را با آن گیرند. چلوصافی . چلوپالا. سماق پالا. پالاوَن . ترشی پالا. پالاوان .
- مثل آبکش ؛ یعنی بسیارسوراخ ، و بیشتر این تشبیه را در سقفی که آب از آن فروچکد آرند.
|| در اصطلاح مُقنیان آن طبقه ای از زمین سست که فرودِ زمین دِج و رست باشد و در چاه و کاریز کندن چون بدانجا رسند عادةً بیش حفر نکنند. || عِرْق و رگ برگها. «لوله هائی در گیاه که دارای سوراخهای ذره بینی بسیار و در میان آنها صفحه هائی مانند غربال است ». (فرهنگستان طبی ) :
گر گوش تو آهنگ شناس است در این باغ
هر آبکش برگ گلی رشته ٔ سازی است .

صالح یزدی .


|| طعامی که تشنگی آرد.
ترجمه مقاله