آزاردن
لغت‌نامه دهخدا
آزاردن . [ دَ ] (مص ) (از پهلوی آزاریتن ، بمعنی خستن و رنجانیدن ) ایذاء. اذیت . رنجاندن . رنجه کردن . گزند و صدمه و آسیب رسانیدن . آزردن . آزار دادن . عذاب دادن . خرابی و ویرانی کردن . بریدن . خستن . ریش و افکار کردن . بخشم آوردن . آزرده شدن . رنجیدن :
آزار بیش بینی از گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری .
ای دل من زو بهر حدیث میازار
کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز.
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس .
از این پس بر و بوم مرز ترا
نیازارم ازبهر ارز ترا.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جانستانی کنی .
نیازارد او را کسی زین سپس
کز او یافتم در جهان داد و بس .
چو من حق فرزند بگذاردم
کسی را بگیتی نیازاردم
شما هم بر این عهد من بگذرید...
به ره بر کسی تا نیازاردش
وز آن دشمنان نیز نشماردش .
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش .
بشهری کجا برگذشتی سپاه
نیازاردی کشتمندی براه .
بدیوانها شاد بگذاردند
کز آن پس کسی را نیازاردند.
نیازارم آن را که پیوند تست
هم آن را کجا خویش و فرزند تست .
خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری
یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری .
یار چون خار ترا زود بیازارد
گر نخواهی که بیازارد، مازارش .
آزردن ما زمانه خو دارد
مازار ازو گرت بیازارد.
گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم
ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟
گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سر گنج کم آزاری نشین .
از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم .
آزار کس نجویم و از هر چیز
از دوستان خویش نیازارم .
و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ ).
گوئی اندر پناه وصل شوم
تو شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازموده ای که بلطف
خون بریزد که موی نازارد.
یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری . (گلستان ). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان ).
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.
آزار بیش بینی از گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری .
رودکی .
ای دل من زو بهر حدیث میازار
کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز.
دقیقی .
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس .
فردوسی .
از این پس بر و بوم مرز ترا
نیازارم ازبهر ارز ترا.
فردوسی .
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
پسندی و همداستانی کنی
که جان داری و جانستانی کنی .
فردوسی .
نیازارد او را کسی زین سپس
کز او یافتم در جهان داد و بس .
فردوسی .
چو من حق فرزند بگذاردم
کسی را بگیتی نیازاردم
شما هم بر این عهد من بگذرید...
فردوسی .
به ره بر کسی تا نیازاردش
وز آن دشمنان نیز نشماردش .
فردوسی .
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش .
فردوسی .
بشهری کجا برگذشتی سپاه
نیازاردی کشتمندی براه .
فردوسی .
بدیوانها شاد بگذاردند
کز آن پس کسی را نیازاردند.
فردوسی .
نیازارم آن را که پیوند تست
هم آن را کجا خویش و فرزند تست .
فردوسی .
خواهم که بدانم من جانا تو چه خو داری
یا از چه برآشوبی یا از چه بیازاری .
منوچهری .
یار چون خار ترا زود بیازارد
گر نخواهی که بیازارد، مازارش .
ناصرخسرو.
آزردن ما زمانه خو دارد
مازار ازو گرت بیازارد.
ناصرخسرو.
گرنه مستی تو بی آنکه بیازاریم
ما ترا، ما را ازبهرچه آزاری ؟
ناصرخسرو.
گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سر گنج کم آزاری نشین .
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوئیها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
اگرچه سخت بیازاری از تو مازاریم .
ناصرخسرو.
آزار کس نجویم و از هر چیز
از دوستان خویش نیازارم .
مسعودسعد.
و بباذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ ).
گوئی اندر پناه وصل شوم
تو شوی گر فراق بگذارد
وصل هم نازموده ای که بلطف
خون بریزد که موی نازارد.
انوری .
یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسید که از عبادتها کدام فاضلتر است ؟ گفت ترا خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری . (گلستان ). هرکه خدای عزوجل را بیازارد تادل مخلوقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان ).
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.
سعدی .
