ترجمه مقاله

آمیختن

لغت‌نامه دهخدا

آمیختن . [ ت َ ] (مص ) درهم کردن . مزج . خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن . تخلیط. سوط. مذق . تألیف . ممزوج کردن . تقشیب . شوب . آمودن . ترکیب . مرکب کردن . (زوزنی ). تهویش . تشریج . بَکْل . (تاج المصادر بیهقی ). مشج . اِشراب . حیس . مخلوط شدن . درهم شدن . ممزوج گشتن . مرکب شدن . شیاب . خَشب . اختلاط. امتزاج . تأشب :
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرم نه تخت ...
مگر تخمه ٔ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با این نژاد.

فردوسی .


بدو گفت داروچرا ریختی
چو با رنج آن را بیامیختی ؟

فردوسی .


از او پاک تریاکها برگزید
بیامیخت دارو چنان چون سزید
چو شب تیره شد از نوشته بجست
بیامیخت داروی کاهش ، درست .

فردوسی .


بفرمود [ مَنیژه ] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش بر.

فردوسی .


دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمْشان برآمیختند.

فردوسی .


دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.

فردوسی .


کشیدند شمشیر و گرز آن سران
برآمیخت با هم سپاه گران .

فردوسی .


بدوگفت این چیست کانگیختی
که با شهد حنظل بیامیختی ؟

فردوسی .


ددیگر که پرسیدی از چهر من
بیامیخت با جان تو مهر من .

فردوسی .


آب و آتش بهم نیامیزد
بالوایه ز خاک بگریزد.

عنصری .


سر و مغزش آمیخت با خون و خاک
شد آن جانور کوه جنگی ، هلاک .

اسدی .


دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه ). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته . (گلستان ).
تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا)
ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند.

کمال خجند.


|| معاشرت . خلطه . رفت وآمد. آمدشد. صحبت : فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم . (حدودالعالم ).
چنان بد که او شب نخفتی بسی
بیامیختی شاد با هر کسی
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش .

فردوسی .


تو باخوبرویان بیامیختی
ببازی ّ و از جنگ بگریختی .

فردوسی .


بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی . (تاریخ بیهقی ).
با مردم لک تا بتوانی تو میامیز
زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک .

عیوقی (از تحفه ٔ اوبهی ).


با مردم پاک اصل و دانا آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.

خیام .


[ فرمان کرد ] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ ).
با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست
ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است .

سنائی .


|| خفت و خیز با زنان :
تبه گردد از جفت شیر ژیان
بزودی شود نرم چون پرنیان ...
بیک ماه و یک بار از آمیختن
گر افزون بود خون بود ریختن
همین مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.

فردوسی .


|| الفت . انس گرفتن . خو کردن . جفت گرفتن :
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تا نیامیزد با باز خشین کبک دری .

فرخی .


|| پیوستن : آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ ).
|| رزیدن . کردن . زدن ، چنانکه رنگ را :
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته .

منوچهری .


- رنگ آمیختن ، رنگ و بوی آمیختن ؛ مکر، حیله ، تزویر بکار بردن . تدبیر :
بهانه نباید بخون ریختن
چه باید کنون رنگت آمیختن ؟

فردوسی .


نبیند [ خاک اندلس ] نه لشکر فرستم به جنگ
نه آمیزم از هر دری نیز رنگ .

فردوسی .


چنین گفت کاین مرد بهرامشاه
بدین زور و این شاخ و این دستگاه
نبایدهمی رنجش از هیچ روی
ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی .

فردوسی .


|| آمیختن از هم ؛ متفرق ، پراکنده ، پریشان شدن . از هم جدا گشتن :
ز تاب و رنج همچون زُمْرُدین تاج
ز هم آمیخته گسترده برعاج .

(ویس و رامین ).


|| ملتبس کردن . تسویط. تخلیط. || لیزیدن . درهم کردن . کالیدن . شیبانیدن . آشوردن . اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است . آمیختم . آمیز.
ترجمه مقاله