ترجمه مقاله

ابرو

لغت‌نامه دهخدا

ابرو. [ اَ ] (اِ) مجموع موی روئیده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه ٔ چشم به زیر پیشانی . حاجب . برو :
کز موی سرت عزیزتر باشد
هرچند فروتر است از او ابرو.

ناصرخسرو.


رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو.

حافظ.


دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
که این را اینچنین چشم است و آنرا آنچنان ابرو.

حافظ.


ابرو بنما که جان دهم جان
بی بسمله بسملم مگردان .

واله هروی .


- ابرو بهم درکشیدن . چین بر ابرو افکندن یا انداختن . چین آوردن ابرو. گره بر ابرو افکندن یا انداختن . گوشه ٔ ابرو ترش کردن . ابروان پر از چین کردن . ابرو بچین کردن . ابرو ترش کردن . ابرو تافتن بر. ابرو یا ابروان درهم یا برهم کشیدن ؛ عبوس کردن . روی ترش کردن . گره به پیشانی درافکندن و در تداول عامه ، اخم کردن یعنی شکنج در ابرو آوردن نشانه ٔ ناخرسندی یا خشم را :
او کرده ترش گوشه ٔ ابروز سر خشم
من منتظر آنکه چه دشنام برآید.

ابوشکور.


اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه .

کسائی مروزی .


سپاهش نشستند بر پشت زین
سرِ پر ز کین ابروان ْ پر ز چین .

فردوسی .


رزبان را بدو ابروی برافتاده گره
گفت لاحول و لاقوة الا باﷲ.

منوچهری .


کار ستوراست خور و خفت و خیز
شو تو بخور چون کنی ابرو بچین .

ناصرخسرو.


در آن نیمه زاهد سر پرغرور
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور.

سعدی .


حرامش بود نان آنکس چشید
که چون سفره ابرو بهم درکشید.

سعدی .


چو فرخنده خوی این حکایت شنید
ز گوینده ابرو بهم درکشید.

سعدی .


طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره بر ابرو نزند.

تاج (از فرهنگ میرزا ابراهیم ).


همیشه بنرمی تو تن درمده
بموقع برافکن بر ابرو گره
بنرمی چو حاصل نگردد مراد
درشتی ز نرمی در آن حال به .

؟


- ابرو تابیدن بر. ابرو کج کردن بر ؛ در تداول عامه ، به معنی گره بر ابرو افکندن و نظایر آن :
ابرو بما متاب که ما دلشکسته ایم .

؟


- ابروخم نکردن ؛ گرانی و رنجی را با رضا تحمل کردن .
- ابرو زدن ؛ ابرو انداختن . ابرو جنباندن . اشارت کردن با ابرو دلال را. اجازه و دستوری دادن با اشارت ابرو. رضا نمودن با اشارت ابرو :
کان با کف زربخش تو پهلو نزند
با خلق تو لاف ، ناف آهو نزند
طبع تو به بخشیدن صد گنج گهر
ابرو زند و گره به ابرو نزند.

مبارکشاه سیستانی .


- چین از ابرو بردن ؛ خشم فرونشاندن . کین زائل کردن :
خوبگوئی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنْت چین .

ناصرخسرو.


- ابرو کشیدن ؛ با رنگی از قبیل وسمه و حنّی و روناس ابرو را رنگ کردن .
- تیغ ابرو. چوگان ابرو. خم ابرو. طاق ابرو. طغرای ابرو. کمان ابرو.کمانخانه ٔ ابرو. ماه ابرو. محراب ابرو. هلال ابرو ؛ قوس آن :
طغرای ابروی تو بامضای نیکوئی
برهان قاطع است که آن خط سرور است .

ظهیرفاریابی .


بطاق آن دو ابروی خمیده
مثالی رادو طغرا برکشیده .

نظامی .


با همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هرکه ببیند بهمه کس بنماید.

سعدی .


به نماز آمد و محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و بزنار برفت .

سعدی .


هزار صید دلت بیش در کمند آید
بدین صفت که توداری کمان ابرو را.

سعدی .


سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش .

سعدی .


تیر مژگان و کمان ابروَش
عاشقان را عید، قربان میکند.

سعدی .


وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این میکشد بزورم وآن میکشد بزاری .

سعدی .


بچشم و ابروی جانان سپرده ام دل وجان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن .

حافظ.


پیش از این کاین سقف سبزو طاق مینا برکنند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود.

حافظ.


هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو؟

حافظ.


در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.

حافظ.


در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
برمی شکند گوشه ٔ محراب امامت .

حافظ.


خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آنکس که کمانی دارد.

حافظ.


در گوشه ٔ امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بدان خم ابرو نهاده ایم .

حافظ.


کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم .

حافظ.


در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
زابرو و غمزه ٔ او تیر و کمانی بمن آر.

حافظ.


شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید.

حافظ.


دل که از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمان خانه ٔ ابروی توبود.

حافظ.


گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو.

حافظ.


محراب ابرویت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت .

حافظ.


ابروی دوست گوشه ٔ محراب دولت است
آنجا بمال چهره وحاجت بخواه از او.

حافظ.


میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور از نماز من .

حافظ.


و آنرا بخم چوگان نیز تشبیه کرده اند :
شدم فسانه بسرگشتگی ّ و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم .

حافظ.


خاقانی هلال را به ابروی زال زر (پدر رستم ) تشبیه کرده است :
عید همایون فر نگر سیمرغ زرین پر نگر
ابروی زال زر نگر بالای کهسار آمده .

خاقانی .


ماه نو ابروی زال زرّ و شب رنگ خضاب
خوش خضابی از پی ابروی زر انگیخته .

خاقانی (از بهار عجم ).


- خط ابرو ؛ علامتی است در کتابت برای پیوستن شعبی باصلی و صورت آن این است : }
- امثال :
راستی ابرو در کجی آنست .
رفت ابروش را وسمه کند چشمش را کور کرد .
کوشش بی فائده ست وسمه بر ابروی کور .

سعدی .


ترجمه مقاله