ترجمه مقاله

ابوالقاسم

لغت‌نامه دهخدا

ابوالقاسم . [ اَ بُل ْ س ِ ] (اِخ ) اسکافی . صاحب چهارمقاله گوید: اسکافی دبیری بود از جمله ٔ دبیران آل سامان رحمهم اﷲ. و آن صناعت نیکوآموخته بود و بر شواهق نیکو رفتی و از مضایق نیکو بیرون آمدی و در دیوان رسالت نوح بن منصور محرری کردی .مگر قدر او نشناختند و بقدر فضل ننواختند. از بخارابهرات رفت بنزدیک البتکین . و البتکین ترکی خردمند بود و ممیز او را عزیز کرد و دیوان رسالت بدو تفویض فرمود و کار او گردان شد و بسبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدید آمده بودند برقدیمان استخفاف همی کردند و البتکین تحمل همی کرد و آخر کار او بعصیان کشید باستخفاقی که در حق او رفته بود باغراء جماعتی که نوخاسته بودند و امیر نوح از بخارا بزاولستان بنوشت تا سبکتکین با آن لشکر بیایند و سیمجوریان از نشابور بیایند و با البتکین مقابله و مقاتله کنند و آن حرب سخت معروف است و آن واقعه ٔ صعب مشهور پس از آنکه آن لشکرها بهرات رسیدند، امیرنوح علی بن محتاج الکشانی را که حاجب الباب بود با البتکین با نامه ای چون آب و آتش . مضمون او همه وعید و مقرون او همه تهدید صلح را مجال ناگذاشته و آشتی را سبیل رها ناکرده ، چنانکه در چنین واقعه ای و چنین داهیه ای خداوند ضجر قاصی ببندگان عاصی نویسد همه نامه پر از آنکه بیایم و بگیرم و بکشم . چون حاجب ابوالحسن علی بن محتاج الشکانی نامه عرضه کردو پیغام بگفت و هیچ بازنگرفت البتکین آزرده بود آزرده تر شد برآشفت و گفت من بنده ٔ پدر اویم امّا در آن وقت که خواجه ٔ من از دار فنا بدار بقا تحویل کرد او را بمن سپرد نه مرا بدو و اگر چه از روی ظاهر مرا درفرمان او همی باید بود اما چون این قضیت را تحقیق کنی نتیجه برخلاف این آید که من در مراحل شیبم و او درمنازل شباب و آنها که او را بر این بعث همی کنند ناقض این دولتند نه ناصح و هادم این خاندانند نه خادم و از غایت زعارت به اسکافی اشارت کرد که چون نامه جواب کنی از استخفاف هیچ باز مگیر و برپشت نامه خواهم که جواب کنی . پس اسکافی بر بدیهه جواب کرد و اول بنوشت : بسم اﷲ الرحمن الرحیم . یا نوح قد جادلتنا فاکثرت جدالنا فائتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین . چون نامه به امیر خراسان نوح بن منصور رسید آن نامه بخواند و تعجبها کرد و خواجگان دولت حیران فروماندند و دبیران انگشت بدندان گزیدند چون کار البتکین یکسو شد، اسکافی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود تا یک نوبت که نوح کس فرستاد و او را طلب کرد و دبیری بدو داد و کار او بالا گرفت و در میان اهل قلم منظور و مشهور گشت . و باز نظامی عروضی گوید: چون اسکافی را کار بالا گرفت و در خدمت امیر نوح بن منصور متمکّن گشت و ماکان کاکوی به ری و کوهستان عصیان آغاز کرد و سر از ربقه ٔ اطاعت بکشید و عمّال بخوار و سمنک فرستاد و چند شهر از کومش فروگرفت و نیزاز سامانیان یاد نکرد نوح بن منصور بترسید از آنکه مردی سهمگین و کافی بود و به تدارک حال او مشغول گشت و تاش اسپهسالار را با هفت هزار سوار به حرب او نامزدکرد که برود و آن فتنه را فرونشاند و آن شغل گران از پیش برگیرد بر آن وجه که مصلحت بیند، که تاش عظیم خردمند بود و روشن رای و در مضایق چست درآمدی و چاپک بیرون رفتی و پیروز جنگ بودی و از کارها هیچ بی مراد بازنگشته بود و از حربها هیچ شکسته نیامده بود و تا او زنده بود ملک بنی سامان رونقی تمام و کار ایشان طراوتی قوی داشت پس در این واقعه امیر عظیم مشغول دل بود و پریشان خاطر کس فرستاد و اسکافی را بخواند و با او بخلوت بنشست و گفت من از این شغل عظیم هراسانم که ماکان مردی دلیر است و با دلیری و مردی کفایت دارد وجود هم و از دیالمه چون او کم افتاده است باید که با تاش موافقت کنی و هرچه در این واقعه از لشکر کشی بر وی فرو شود تو با یاد او فرو دهی و من بنشابور مقام خواهم کرد تا پشت لشکر بمن گرم گردد و خصم شکسته دل شود باید که هر روز مسرعی با ملطّفه ای از آن تو بمن رسد وهرچه رفته باشد نکت از آن بیرون آورده باشی و درآن ملطفه ثبت کرده چنانکه تسّلی خاطر آید. اسکافی خدمت کرد و گفت فرمانبردارم . پس دیگر روز تاش رایات بگشاد و کوس بزد و بر مقدّمه از بخارا برفت و از جیحون عبره کرد با هفت هزار سوار و امیر با باقی لشکر درپی او بنشابور بیامد. پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد و بکومش بیرون شد و روی به ری نهاد با عزمی درست و حزمی تمام و ماکان با ده هزارمرد حربی زره پوشیده بر در ری ّ نشسته بود و بری استناد کرده تا تاش برسید و از شهر برگذشت ودر مقابل او فرود آمد و رسولان آمد و شد گرفتند، بر هیچ قرار نگرفت که ما کان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود. پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و از آن نوع بسیار دیده ، چنان ترتیب کرد که چون دو لشکر در مقابل یکدیگر آمدند و ابطال و شداد لشکر ماوراءالنهر و خراسان از قلب حرکت کردندنیمی از لشکر ماکان بجنگ دستی گشادند و باقی حرب نکردند و ماکان کشته گشت . تاش بعد از آن که از گرفتن وبستن و کشتن فارغ شد روی به اسکافی کرد و گفت کبوتربباید فرستاد بر مقدمه تا از پی او مسرع فرستاده شود امّا جمله ٔ وقایع را بیک نکته باز باید آورد چنانکه برهمگی احوال دلیل بود و کبوتر بتواند کشید و مقصود بحاصل آید پس اسکافی دو انگشت کاغذ برگرفت و بنوشت ؛ امّا ما کان فصار کاسمه والسلام . از این ما مای نفی خواست و از کان فعل ماضی تا پارسی چنان بود که ما کان چون نام خویش شد یعنی نیست شد. چون این کبوتر به امیرنوح بن منصور رسید از این فتح چندان تعجب نکرد که از این لفظ و اسباب ترفیه اسکافی تازه فرمود و گفت چنین کس فارغ دل باید تا بچنین نکته ها برسد. -انتهی . و علامه ٔ قزوینی در حواشی چهارمقاله آورده اند: اسکافی . هوابوالقاسم علی بن محمد اسکافی النیسابوری الکاتب المشهور. فنون ادب را در نیشابور تحصیل نمود و در عنفوان شباب بملازمت امیر ابوعلی بن محتاج چغانی از امراء معروف سامانیه پیوست امیرابوعلی او را برگزیده و مقرب گردانید و دیوان رسائل خود را بدو محول فرمود و وی به نیکوترین وجهی از عهده ٔ این خدمت برآمد و صیت فضلش در آفاق منتشر گردید و نامه های او که درنهایت حسن و کمال بلاغت بود ببخارا میرسید و مردم در آن منافست نموده دست می بردند امناء دولت تعجب مینمودند و همواره به ابوعلی مینوشتند که اسکافی را ببخارا فرستد تا در عداد نویسندگان حضرت باشد ابوعلی بتعلل می گذرانید تا آنکه در سنه ٔ 334 هَ . ق . ابوعلی بر امیر حمیدنوح بن نصربن احمدبن اسماعیل سامانی عصیان ورزید و بر بسیاری از بلاد خراسان مستولی گردید و مابین او و امیرنوح محارباتی دست داد از جمله جنگی بود که در جرجیل (یا جرجیک ) از محال بخارا مابین ایشان واقع شد و شکست بر ابوعلی افتاد و بچغانیان گریخت و اکثر همرهان او اسیر گشتند از جمله ٔاسرا ابوالقاسم اسکافی بود و او را با آنکه طرف میل و عنایت مخصوص امیرنوح بود در قلعه ٔ قهندز من اعمال بخارا محبوس نمودند امیرنوح خواست تا مکنون ضمیر اورا معلوم نماید فرمان داد تا نامه ای مجعول از زبان یکی از بزرگان دولت بوی نوشتند که ابوالعباس چغانی (برادر ابوعلی چغانی ) بامیر نوح نوشته است و در حق توشفاعت نموده و ترا به شاش (چاچ ) می طلبد تا کتابت رسائل سلطانی را با تو مفوض دارد رأی تو خود درین باب چیست اسکافی در جواب در ذیل رقعه نوشت «رب ِ السِجْن ُ اَحَب ُ اِلَی ّ ممّا یَدْعونَنی الیه » چون این جواب را بر امیرنوح عرضه کردند بغایت با وی خوشدل گشت و فرمان داد تا او را از حبس بیرون آورده خلعت پوشانیدند و او را در دیوان رسائل به نیابت ابی عبداﷲ معروف به کله (؟) بنشانید و دیوان رسائل اسماً با ابوعبداﷲ کله بود و رسماً با اسکافی و چون ابوعبداﷲ وفات نمود اسکافی بالااستقلال متولی دیوان رسائل گشت و صیتش منتشر گردید و شهرتش بغایت رسید و بعد از آنکه امیرنوح وفات نمود و امیر رشید عبدالملک بن نوح در سنه 343 هَ . ق . بجای او بنشست اسکافی را در همان منصب برقرار داشت و برمرتبتش بیفزود ولی دیری نکشید که اسکافی مریض شده این جهان را بدورد گفت بنابرین وفات اسکافی در اوایل سلطنت عبدالملک بن نوح (سنه ٔ 343 - 350 هَ . ق .) واقع شده است و چون اسکافی وفات نمود شعراء مراثی بسیار در حق وی گفتند از جمله هزیمی ابیوردی گفت و این ابیات مشهور است :
الم تر دیوان َ الرّسائل عُطِّلَت ْ
لفقدانه اقلامه و دفاتره
کثغر مضی حامیه لیس یَسُدّه
سواه و کالکسر الذی عز جابره
لیبک علیه خطّه و بیانه
فذا مات واشیه و ذا مات ساحره .
ثعالبی گوید: از عجائب امر اسکافی آن بود که وی در رسائل سلطانیات (یعنی مکاتبات رسمی دولتی ) دارای اولین درجه بود و هیچ کس بپای او نمی رسید ولی در اخوانیات (یعنی مکاتبات دوستانه ) از عهده برنمی آمد و عجز و قصور او بمنتهی درجه بود. و نیز ثعالبی گوید : اسکافی در علوّ رتبه در نثر و انحطاط درجه در نظم مانند جاحظ بود (یتیمةالدّهر للثعالبی ج 4 صص 29 - 33 بتصرف یسیر). و نیز آقای قزوینی راست در ص 103 حواشی چهارمقاله : «در دیوان رسالت نوح بن منصور محرری کردی » این سهو واضح است زیرا که بتصریح ثعالبی چنانکه گفتیم وفات اسکافی در اوایل سلطنت عبدالملک بن نوح بن نصر (سنه ٔ 343 - 350 هَ . ق .) واقع شد و حال آنکه جلوس نوح بن منصوربن نوح بن نصر در سنه ٔ 366 هَ . ق . است پس محال است که اسکافی زمان او را دریافته باشد، و توهّم اینکه شاید لفظ «نوح بن منصور» سهو نساخ باشد باطل است چه لطف این حکایت مبتنی برلفظ «نوح » است برای آنکه مخاطبه به آیه ٔ «یا نُوح قد جادَلتَنا فَاَکثَرت جدالنا» راست آید. «الپتگین تحمل همی کرد و آخر کار او به عصیان کشید». این نیز سهوی واضح است چه جلوس نوح بن منصور چنانکه گفتیم در سنه ٔ 366 هَ . ق . است و حال آنکه وفات الپتکین علی اختلاف الأقوال در سنه ٔ 351 یا 352 یا 354 هَ . ق . واقعشد یعنی به اقل ّ تقدیرات دوازده سال قبل از جلوس منصوربن نوح ، پس محال است که الپتکین با نوح بن منصور عصیان ورزیده باشد و گویا مصنف نوح بن منصور را (سنه ٔ 366 - 387) با پدرش منصوربن نوح (سنه ٔ 350-366) اشتباه نموده چه با این اخیر بود که الپتکین عصیان ورزیدو بغزنه رفته برآنجا مستولی گشت و احتمال میرود که مصنف الپتکین را با بوعلی سیمجور اشتباه نموده باشد زیرا که ابوعلی سیمجور بود که با نوح بن منصور مخالفت نمود و باعث بسی وهن و ضعف در دولت سامانیه گردید و این احتمال ثانی ارجح است . و در ص 104 آورده اند «امیرنوح از بخارا بزوالستان بنوشت تا سبکتکین با آن لشکر بیایند و سیمجوریان ازنیشابور بیایند و با الپتکین مقابله و مقاتله کنند» این صحیح است که امیرنوح بزابلستان نوشت تا سبکتکین آن لشکر بیارد ولی کی و برای محاربه با که ؟ درسنه ٔ 383 هَ . ق . یعنی سی واند سال بعد از وفات الپتکین و برای محاربه ٔ با ابوعلی سیمجور که مدتی دراز بود با امیرنوح مخالفت نموده و اطراف مملکت را پر از فتنه و آشوب نموده بود و امیرنوح چون خود از دفع این فتنه عاجز گشت بسبکتکین و پسرش محمود متوسل شده ایشان از غزنه بخراسان آمدند و آن فتنه را فرو نشانیدند و سیمجوریان را مقهور نمودند، پس مصنف را درهمین یک فقره چند سهو بزرگ روی داده ، یکی آنکه الپتکین را با نوح بن منصور معاصر دانسته ، استحاله ٔ این امر را بیان نمودیم ، دیگر آنکه لشکر کشیدن سبکتکین را بخراسان به اتفاق سیمجوریان وجنگ با الپتکین دانسته و حال آنکه اولا سبکتکین باتفاق سیمجوریان لشکر نکشید بلکه خود بقصد جنگ با ایشان بود که لشکر غزنه را بخراسان آورد ثانیاً الپتکین سی واند سال قبل از لشکر کشیدن سبکتکین بخراسان وفات نموده است . «امیرنوح علی بن محتاج الشکانی راکه حاجب الباب بود باالپتکین فرستاد با نامه ای چون آب و آتش ... چون حاجب ابوالحسن علی بن محتاج الکشانی نامه عرضه کرد الخ » قریب بیقین است که مقصود امیر ابوعلی [ احمد ]بن محتاج الصغانی میباشد که از امراء معروف سامانیه و والی خراسان و سپه سالار کل عساکر آن مملکت بود و قطع نظر از تخلیطی که مصنف در اسم و کنیه و نسبت بلد و منصب این شخص کرده است گوئیم امیر ابوعلی در سنه 344 هَ . ق . وفات نمود (رجوع کنید به ابن الاثیر ج 8 ص 384) یعنی بیست ودو سال قبل از جلوس امیرنوح در سنه ٔ 366 هَ. ق . و سی ونه سال قبل از لشکرکشی سبکتکین بخراسان (در سنه ٔ 383 هَ . ق .) پس رسالت ابوعلی بن محتاج از جانب امیرنوح بسوی الپتکین از مستحیلات است . و در ص 105آورده اند: ابوریحان بیرونی در کتاب الاَّثارالباقیه ص 332 حکایت نوشتن این آیه را بخلف بن احمد امیر سیستان نسبت میدهد. بعد از ذکریکی از اجوبه ٔ مسکته گوید «و ما اوجز هذاالجواب و اسکته و اشبهه بجواب ولی الدوله ابی احمد خلف بن احمد صاحب سجستان حین کتب الیه نوح بن منصور صاحب خراسان بالوعید و صنوف التهدید فاجابه یا نوح قدجادلتنا فاکثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین » و درین حکایت مصنف را دو سهو تاریخ دست داده است ، اولا واقعه ٔ عصیان ماکان بن کاکی را در عهد نوح بن منصور فرض میکند و حال آنکه ماکان درعهد نصربن احمدبن اسماعیل (سنه ٔ 301 - 331 هَ . ق .)پادشاه سوم سامانی و جد پدر این نوح بن منصور طغیان کرد و برجرجان مسلط شد و در سنه ٔ 329 هَ . ق . یعنی 39 سال قبل از جلوس نوح بن منصور کشته شد، ثانیاً سردار لشکری را که با ما کان بن کاکی محاربه نمود و او رابکشت سپه سالارتاش مینویسد و حال آنکه باتفاق مورخین سردار آن جنگ امیر ابوعلی احمدبن محتاج چغانی بوده است و اوست که ماکان کاکی را بکشت والسلام . -انتهی . و رجوع به حاشیه ٔ ادیب بر تاریخ بیهقی ص 611 شود.
ترجمه مقاله