ترجمه مقاله

ابوسعد

لغت‌نامه دهخدا

ابوسعد. [ اَ س َ ] (اِخ ) محمدبن یحیی بن ابی منصور نیشابوری . ملقب به محیی الدین . فقیه شافعی . مولد او به سال 476 هَ . ق . بناحیه ٔ طریثیث نیشابور بود. ابن خلکان در وصف او گوید: استاد متأخرین و یگانه ٔ آنان در علم و زهد بود. فقه از حجةالأسلام ابی حامد غزالی و ابی المظفر احمدبن محمد خوافی فرا گرفت . و به سال 496 هَ . ق . از ابی حامد احمدبن علی بن محمدبن عبدوس بقرائت امام ابی نصر عبدالرحیم بن ابی القاسم عبدالکریم القشیری او را مسموعات است . و در فقه براعت یافت و در آن علم و هم خلاف کتاب کرد و ریاست شافعیه به نیشابور بدو منتهی گشت و مردم از بلاد روی بدو آوردند وخلق بسیاری از او مستفید گشتند و بیشتر آنان بزرگان و صاحبان طریقه در خلاف گردیدند. و کتاب المحیط فی شرح الوسیط و کتاب الانتصاف فی مسائل الخلاف و دیگر کتب تألیف کرد. عبدالغافر فارسی در سیاق تاریخ نیشابور پس از آنکه ثنای او کند گوید ابوسعد را در تذکیر و استمداد از دیگر علوم بهره بود و به نظامیه ٔ نشابور تدریس میکرد سپس بهرات باز بمدرسه ٔ نظامیه درس گفت . و یکی از فضلای عصر آنگاه که بدرس او حضور یافت و فوائدسخن او بدانست و حسن القاء او بدید در مدح او گفت :
رفات الدین و الاسلام یحیا
بمحیی الدین مولانا ابن یحیا
کأن ّ اﷲ رب ّالعرش یلقی
علیه حین یلقی الدرس وحیا.
و شهاب الدین ابوالفتح محمدبن محمودبن محمد طوسی فقیه نزیل مصر این قطعه از اشعار ابوسعد را از خود او روایت کند:
و قالوا یصیرالشعر فی الماء حیّةً
اذ الشمس لاقته فما خلته صدقا
فلمّاالتوی صدغاه فی ماء وجهه
و قد لسعا قلبی تیقّنته حقّا.
و به رمضان سال 548 هَ . ق . ترکان غز به آن وقت که بر نیشابور مستولی شدند او را بگرفتند و دهان او بخاک بینباشتند و بداشتند تا بخبه بدرود حیات گفت . و جماعتی از علماء و از جمله ابوالحسن علی بن ابی القاسم بیهقی او را رثا گفتند. و بیهقی راست در این معنی :
یا سافکاًدم عالم متبحر
قد طار فی اقصی الممالک صیته
تاﷲ قل لی یا ظلوم و لاتخف
من کان محیی الدین کیف تمیته .
و افضل الدین ابراهیم بن علی خاقانی را در مرثیه ٔ او سه قصیده ٔ غرّا و دو قطعه است و بعض آن این است :
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان حادثه
خوناب قبّه قبّه بشکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز بر خاک برگذشت
لا بل چهل قدم زبر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیده ٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایّام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کندپای و قدر تیزناب شد
دفع قضابآه شب کندرو کنید
هرچند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابیست بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود که جهان دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان وبال جهان دان که بر خدنگ
پرّ عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را لباس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایه ٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین بتعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دو پیک کبوتر شتاب شد
در ترکتاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان بشکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طره ٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر بعنبر خضاب شد
در دست ارغنون زن گردون برنگ و شکل
شب موی گشت و مه چو کمانچه رباب شد
دیدم صف ملائکه ٔ چرخ نوحه گر
چندانکه آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم بگوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت رقیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای عندلیب گلشن جان زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضرجواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر زنگ
کان بوتراب علم بزیر تراب شد
آن کعبه ٔ وفا که خراسانْش نام بود
اکنون بپای پیل حوادث خراب شد.
و نیز:
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بی بهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایه ٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی بماتم اند
از قبّه ٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی کوه کی قرار پذیرد بنای خاک
از گنبد فلک ندی آمد بگوش او
کای گنبد تو کعبه ٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خبه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک میکنند
و آگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمه ٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
میگویداز دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شدشفای خاک
با عطرهای روضه ٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم بخاک شریفش که خورده نیست
زو به نواله ای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضل تر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فرّ او که بود ضیابخش آفتاب
کو لطف این که بود کدورت زدای خاک
زان حلم و فرّ اثیر و زمین بی نصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح ران ِ چرخ
قبض کفش معادن اجسادزای خاک
سنجر بسعی دولت او بود دولتی
باز از سیاستش شده مهرآزمای خاک
بی فرّ او چه سنجد تعظیم سنجری
بی پادشاه دین چه بود پادشای خاک .
و نیز:
هَر امان کان هرمان یافت بصد قرن کهن
زین قران صاحب اقران بخراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان بخراسان یابم
ور مرا آینه در شانه ٔ دست آید من
نقش عنقای سخنران بخراسان یابم ؟
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان بخراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم و در دست هر انگشتی از او
مالک و احمد ونعمان به خراسان یابم
هادی امّت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجّال صفاهان به خراسان یابم .
و نیز:
خاقانیا بسوک خراسان سیاه پوش
کاصحاب فتنه گرد سوادش سپاه برد
عیسی بحکم رنگ رزی بر مصیبتش
نزدیک آفتاب لباس سیاه برد
دهر از سر محمد یحیی ردا فکند
گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد.
و نیز:
های خاقانی ترا جای شکرریز است و شکر
گر دهانت را به آب زهرناک آکنده اند
محیی الدین کو دهان دین به ه دُر آکنده بود
کافران غز دهانش را به خاک آکنده اند.
ترجمه مقاله