ترجمه مقاله

ابوعلی

لغت‌نامه دهخدا

ابوعلی . [ اَ ع َ ] (اِخ ) فضیل بن عیاض بن مسعودبن بشر تمیمی بالولاء الطالقانی الاصل الفندینی . مولد او به ابیورد و بقولی بسمرقند و منشاء وی ابیورد بود. و اصل او از طالقان خراسان و فندین قریه ای از مرو است . و سپس بکوفه شد و در آنجا استماع حدیث کرد و از آنجا بمکه رفت و تا پایان عمر یعنی محرم سال 187 هَ . ق . بدانجا زیست . ابن خلکان گوید: او یکی از رجال طریقت و از اکابر سادات است ودر اوّل عیار پیشه بود و میان ابیورد و سرخس راه می برید و ابتدای توبه ٔ او آن بود که وی فتنه ٔ کنیزکی بود و یکشب که از دیوار خانه ٔ کنیزک برمیشد شنید که کسی این آیت می خواند: الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکراﷲ ؛ و معنی آیت این است که آیا گاه آن نرسید گروندگان به مسلمانی راکه دلهاشان بیاد خدای خاشع گردد. فضیل گفت آری بار خدایا رسید و از دیوار فرودآمد و شبانه به ویرانه ای پناه جست و جمعی کاروانی دید بدانجا گرد آمده که بعضی آنان می گفتند برویم و بعضی می گفتند بپائیم تا صبح دمد چه فضیل بر راه است و راه ما ببرد. فضیل بخدای بازگشت و انابه کرد و آنانرا ایمنی داد. سفیان بن عیینه گوید: هارون الرشید ما را بخواند و فضیل با ما بود. چون بر خلیفه درآمدیم فضیل دنبال همه بود سر خویش بردای خود پوشیده . از من پرسید کدام یک اینان امیرالمؤمنین است باشارت دست بنمودم . روی بخلیفه کرد و گفت ای خوب چهر توئی که کار این امت بدست داری بزرگ تقلّد و تعهدی که بگردن گرفته ای . خلیفه را از این گستاخی و صراحت نصیحت گریه افتاد و هریک ما را بدره ای آوردند و همه بپذیرفتند جز فضیل که رد کرد خلیفه گفت یااباعلی اگر این مال حلال ندانی بوامداری ده تا دین خویش ادا کند یا گرسنه ای را سیر کن و برهنه ای را بپوشان . فضیل گفت نتوانم و بیرون شدیم و من بابی علی گفتم خطا کردی زر می ستدی و در ابواب برّ صرف می کردی . فضیل دست فرا ریش من برد و محاسن من بگرفت گفت ای ابامحمد تو فقیه این شهر و منظور نظر مردمانی آیا سزد که در چنین غلطی افتی اگر این مال بر دیگران حلال بودی بر من نیز حلال بودی . نقل است که روزی رشید بدو گفت شگفت زهدی که تراست . فضیل گفت لکن زهد تو از من بیش است . خلیفه گفت این چگونه تواند بود. گفت از آن رو که زهد من از دنیای فانی است و زهد تو از آخرت باقی . و زمخشری در کتاب ربیعالابرار در آخر باب طعام آورده است که فضیل روزی اصحاب خویش را گفت چه گوئید در مردی که آستین از خرما پر کرده و بر سر حاجتگاه نشیند و یک یک آن خرماها در آن افکند گفتند چنین کس را دیوانه خوانیم . گفت پس آنکه خرماها یک یک در شکم افکند تا آنگاه که پر شود از او دیوانه تر است چه آن حاجتگاه از این حاجتگاه پر شود. و گفت چون خدای تعالی بنده ای را دوست دارد بر غم او افزاید و چون بنده را مبغوض دارد دنیا را بر وی گشاده کند. و گفت اگر همه ٔ دنیا بمن دادندی بی حسابی ، چنانکه شما از پلیدی پرهیزید که جامه تان نیالاید من از وی پرهیز کردمی . و گفت ترک عمل برای مردمان ریاء باشد و عمل برای آنان شرک . و گفت من اثر عصیان خود در خلق خادم و خر خویش خوانم . و گفت اگر مرا یک دعای مستجاب بودی آنرا در کار امامی کردمی چه باصلاح امام عباد ایمن شوند. و گفت ملاطفت با همنشینان و حسن معاشرت با آنان بهتر از زنده داشتن شب و روزه گرفتن بروز است . ابوعلی رازی گفت سی سال ملازمت خدمت فضیل کردم و یک بار او را خندان یا بکماران ندیدم جز بروز مرگ پسرش علی و از علت آن پرسیدم گفت خدای امری را خواست من نیز آنرا خواستم و این پسر جوان و جوانمرد و از جمله ٔ کبار صالحین بود. و عبداﷲبن المبارک گفت با مرگ فضیل حزن بمرد. وفات فضیل در مکه شرفها اﷲ تعالی در محرم 187 هَ . ق . بود. و شیخ فریدالدین عطار در تذکرةالاولیاء گوید: او از کبار مشایخ بود و عیار طریقت بود و ستوده ٔ اقران و مرجع قوم بود و در ریاضیات و کرامات شأنی رفیع داشت و در ورع و معرفت بی همتا بود. اول حال او آن بود که در میان بیابان مرو و باورد خیمه زده بود و پلاسی پوشیده و کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی در گردن افکنده و یاران بسیار داشتی همه دزدان و راهزن بودند و شب و روز راه زدندی و کالا بنزد فضیل آوردندی که مهمتر ایشان بود و او میان ایشان قسمت کردی و آنچه خواستی نصیب خودبرداشتی و آنرا نسخه کردی و هرگز از جماعت دست بنداشتی و هر چاکری که بجماعت نیامدی او را دور کردی .
یک روز کاروانی شگرف می آمد و یاران او کاروان گوش میداشتند مردی در میان کاروان بود و آواز دزدان شنوده بود دزدان را بدید بدره ای زر داشت تدبیری میکرد که این را پنهان کند با خویشتن گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم چون از راه یکسو شد خیمه ٔ فضیل بدید بنزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامه ٔ زاهدان شاد شد و آن بدره بامانت بدو سپرد فضیل گفت برو و در آن کنج خیمه بنه مرد چنان کرد و بازگشت بکاروان گاه رسید کاروان زده بودند همه کالاها برده و مردمان بسته و افکنده همه را دست بگشاد و چیزی که باقی بود جمع کردندو برفتند و آن مرد بنزدیک فضیل آمد تا بدره بستاند او را دید با دزدان نشسته و کالاها قسمت میکردند مرد چون چنان بدید گفت بدره ٔ زر خویش بدزد دادم فضیل از دور او را بدید بانگ کرد. مرد چون بیامد گفت چه حاجت است گفت همانجا که نهاده ای برگیر و برو مرد بخیمه در رفت و بدره برداشت و برفت یاران گفتند آخر ما در همه کاروان یک درم نقد نیافتیم تو ده هزار درم بازمیدهی فضیل گفت این مرد بمن گمان نیکو برد من نیز بخدای گمان نیکو برده ام که مرا توبه دهد گمان او راست گردانیدم تا حق گمان من راست گرداند. بعد از آن روزی کاروانی بزدند و کالا بردند و بنشستند و طعام می خوردند یکی از اهل کاروان پرسید که مهتر شما کدامست گفتند با ما نیست از آن سوی درختی است بر لب آبی آنجا نماز میکند گفت وقت نماز نیست گفتند تطوع کند گفت با شما نان نخورد گفتند بروزه است گفت رمضان نیست گفتند تطوع دارد. این مرد را عجب آمد بنزدیک او شد با خشوعی نماز میکرد صبر کرد تا فارغ شد گفت الضدان لایجتمعان روزه و دزدی چگونه بود و نماز و مسلمانان کشتن را باهم چه کار فضیل گفت قرآن دانی گفت دانم گفت نه آخر حق تعالی می فرماید: و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملاًصالحا و آخر سیئا مرد هیچ نگفت و از کار او متحیر شد نقل است که پیوسته مروتی و همتی در طبع او بود چنانکه اگر در قافله زنی بودی کالای وی نبردی و کسی که سرمایه ٔ او اندک بودی مال او نستدی و با هرکسی بمقدار سرمایه چیزی بگذاشتی و همه میل بصلاح داشتی و در ابتدا بر زنی عاشق بود هرچه از راه زدن بدست آوردی بر او آوردی و گاه بگاه بر دیوارها میشدی در هوس عشق آن زن و میگریستی ، یک شب کاروانی میگذشت در میان کاروان یکی قرآن میخواند این آیت بگوش فضیل رسید الم یَاءْن ِ للّذِین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکراﷲ ؛ آیا وقت نیامد که این دل خفته ٔ شما بیدار گردد، تیری بود که بر جان او آمد چنان آیت بمبارزت فضیل بیرون آمد و گفت ای فضیل تا کی تو راه زنی گاه آن آمد که ما نیز راه تو بزنیم فضیل از دیوار فرودافتاد و گفت گاه آمد ازوقت نیز برگذشت سراسیمه و کالیو و خجل و بیقرار روی بویرانه ای نهاد جماعتی کاروانیان بودند میگفتند برویم یکی گفت نتوان رفت که فضیل بر راهست فضیل گفت بشارت شما را که او دیگر توبه کرد و در مکه بعض اولیاء را دریافت و با امام ابوحنیفه مدتی هم صحبت بود و روایات عالی دارد و ریاضات شگرف و در مکه سخن بر او گشاده شد و مکیان بر وی جمع شدندی و همه را سخن گفتی تاحال او چنان گشت که خویشان و اقربای او از باورد برخاستند و بدیدار او آمدند و در بزدند و در نگشاد و ایشان بازنمی گشتند. فضیل بر بام خانه آمد و گفت اینت بیکار مردمانی که شما هستید. خدای کارتان بدهاد و مثل این سخن بسی بگفت تا همه گریان شدند و از دست بیفتادند و عاقبت همه ناامید از صحبت او بازگشتند. نقل است که یکشب هارون الرشید، فضل برمکی را که از مقربان بود گفت که امشب مرا بر مردی بر که مرا بمن نماید که دلم از طاق و طارم در تنگ آمده است . فضل او را بدرخانه ٔ سفیان عیینه برد. در بزدند گفت کیست گفت امیرالمؤمنین گفت چرا رنجه میشد مرا خبر بایست کرد تا من خود بیامدمی . هارون فضل را گفت این آن مرد نیست که من میطلبم این همان طال بقائی میزند که ما در آنیم .سفیان را از آن واقعه خبر دادند گفت چنانکه شما میطلبید فضیل عیاض است آنجا باید رفت . آنجا رفتند و این آیت برمیخواند که : ام حسب الّذین َ اجْترحوا السّیّئات ان نجعلهم کالّذین آمنوا و عملوا الصالحات هارون گفت اگر پند می طلبم این کفایت است ، معنی آیت آن است که پنداشتند کسانی که بدکرداری کردند که ما ایشان را برابر داریم با کسانی که نیکوکاری کردند و ایمان آوردند، پس در بزدند فضیل گفت کیست گفت امیرالمؤمنین است گفت بنزدیک من چه کاردارد و من با او چه کار دارم گفت طاعت داشتن اولواالامر واجبست . گفت مرا تشویش مدهید. گفت بدستوری درآییم یا بحکم گفت دستوری نیست اگر باکراه می درآئید شما دانید هارون دررفت چون نزدیک فضیل رسید فضیل چراغ راپف کرد تا روی آن نباید دید هارون دست پیش برد فضیل را دست بدو باز آمد، گفت ماالین هذا الکف لو نجا من النار؛ چه نرم دستی است اگر از آتش خلاص یابد. این بگفت و برخاست و در نماز ایستاد. هارون نیک متغیر شد وگریه بدو افتاد گفت آخر سخن بگو فضیل سلام بازداد و گفت پدرت عم مصطفی بود علیه السلام درخواست که مرا بر قومی امیر گردان گفت یا عم یک نفس ترا بر تو امیر کردم یعنی یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال طاعت خلق ترا، ان ّ الامارة یوم القیامة الندامة. هارون گفت زیادت کن گفت چون عمربن عبدالعزیز را بخلافت نصب کردند سالم بن عبداﷲ و رجأبن حیوة و محمدبن کعب را بخواند و گفت من مبتلا شدم بدین بلیات تدبیر من چه چیز است که این را بلا می شناسم اگر چه مردمان نعمت میدانند یکی گفت اگر میخواهی که فردا از عذاب خدای نجات بود پیران مسلمان را چون پدر خویش دان و جوانان را برادر و کودکانرا چون فرزندان نگاه کن با ایشان معاملت چنان کن که با پدر و برادر و فرزندان کنند گفت زیاده کن گفت دیار اسلام چون خانه ٔ تست و اهل آن عیالان تو.زر اباک و اکرم اخاک و احسن علی ولدک ؛ زیارت کن پدررا و کرامت کن برادر را و نیکوئی کن بجای فرزند. پس گفت میترسم از روی خوب تو که بآتش دوزخ مبتلا شود. از خدای تعالی بترس و جواب خدای را ساخته کن و بیدار وهشیار باش که روز قیامت حق تعالی ترا از آیین یک یک مسلمانان باز خواهد پرسید و انصاف هر یک از تو طلب خواهد کرد اگر شبی پیرزنی در خانه ای بی برگ خفته باشددامن تو گیرد و بر تو خصمی کند. هارون بسی بگریست چنانکه هوش از او زایل خواست شد فضل وزیر گفت بس که امیرالمؤمنین را بکشتی گفت خاموش باش ای هامان که توو قوم تو او را هلاک میکنید و آنگاه مرا میگوئی که او را بکشتی کشتن این است . هارون را بدین سخن گریستن زیادت شد آنگاه روی بفضل کرد گفت و ترا هامان از آن میگوید که مرا بجای فرعون نهاد. پس هارون گفت ترا وام هست گفت بلی وام خداوند است برمن بطاعت اگر مرا بدین گیرد وای بر من گفت ای فضیل وام خلق میگویم گفت سپاس خدای را عزوجل که مرا از وی نعمت بسیار است وهیچ گله ندارم تا با بندگانش بگویم پس هارون صره ای هزاردینار پیش او نهاد که این حلالی است ازمیراث مادر منست فضیل گفت یا امیرالمؤمنین این پندهای من هیچ تراسودی نداشت و هم اینجا ظلم آغاز نهادی و بیدادگری پیش گرفتی گفت چه ظلم است گفت من ترا بنجات میخوانم تو مرا در بلا میاندازی این ظلم بود من ترا میگویم آنچه داری بخداوند آن باز ده تو بدیگری که نمیباید داد میدهی سخن مرا فایده نیست این بگفت و از پیش او برخاست وزر بدر بیرون انداخت هارون برون آمد و گفت آوه ! ای ّ رجل هو؛ او خود چه مردی است ملک بر حقیقت فضیل است و صولت او عظیم است و حقارت دنیا در چشم او بسیار. نقل است که یک روز بعرفات ایستاده بود آن همه خلق میگریستند با چنان تضرّع وزاری و گریستن و خواهش کردن گفت ای سبحان اﷲ! اگر چندین مردم بیکبار نزدیک مردی شوند و از وی یک دانگ سیم خواهند چه گوئید آنهمه مردم را نومید کند آن مرد گفت نه گفت برخداوند تعالی آمرزش همه آسانتر است از آنکه بر آن مرد دانگی سیم که بدهد که او اکرم الاکرمین است امید آن است که همه را آمرزیده گرداند. در عرفات شبانگاه از او پرسیدند که حال این مردمان چون می بینی گفت همه آمرزیده اند اگرمن در میان ایشان نه امی . گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم گفت اگر شما ترسنده بودید ترسکاران ازشما پوشیده نبودندی که ترسنده را نبیند مگر ترسنده و ماتم زده ماتم زدگان را تواند دید گفتند مرد در کدام وقت در دوستی حق بغایت رسد گفت چون منع و عطا هر دوبرویکسان شوند بغایت محبت رسیده است . گفتند اصل دین چیست گفت عقل گفتند اصل عقل چیست گفت حلم گفتند اصل حلم چیست گفت صبر. احمد حنبل گفت رضی اﷲ عنه که از فضیل شنودم که هرکه ریاست طلب کرد خوار شد و گفت فضیل را گفتم که مرا وصیتی کن گفت دم باش سر مباش ترا این بسنده است . بشر حافی گفت رضی اﷲ عنه از او پرسیدم که زهد فاضلتر یا رضا گفت رضا فاضلتر، از آنکه راضی هیچ منزل طلب نکند بالای منزل خویش . سفیان ثوری گفت رضی اﷲ عنه که یک شب بر او رفتم جمله شب آیات واخبار و آثار میگفتیم چون برخاستم گفتم اینت مبارک شبی که دوش بود و اینت ستوده نشستی که این شب بود همانا که این نشست بهتر از وحدت . فضیل گفت اینت شوم شبی که دوش بود و اینت نکوهیده نشستی که نشست دوش بود گفتم چرا چنین گوئی گفت جمله شب تو در بند آن بودی تا سخنی نیکو از کجا گوئی که مرا خوش آید و من بسته ٔ آن بودم تا جوابی نیکو از کجا پسند آید هر دو بیکدیگر و بسخن یکدیگر از خدا بازمانده بودیم . یک روز عبداﷲ مبارک را دید که روی بدو نهاده بود گفت اینجا که رسیده ای باز گرد یا نه من باز گردم می آئی تا تو مشتی سخن بر من پیمائی و من مشتی نیز بر تو پیمایم . نقل است که یکروز یکی قصد او کرد گفت به چه آمده ای گفت برای آسایش و مرا بدیدار تو راحت است گفت بخدای که این بوحشت نزدیکتر است و نیامدی الا بدانکه تو مرا فریبی کنی بدروغ و من ترا دروغی برپیمایم و هم از آنجا باز گرد و گفتی میخواهم تا بیمار شوم تا بنماز جماعت نباید شد تا خلقم را نباید دید و گفت اگر توانید که درجایگاهی ساکن شوید که نه کس شما را داند و نه شما کس را عظیم نیکو بود چنین کنید و گفت منتی عظیم فرا پذیرم از کسی که بر من بگذرد و مرا سلام نکند و چون بیمار شوم بعیادت من نیاید. و گفت چون شب در آید شاد شوم که مراخلوتی بود بی تفرقه با حق و چون صبح برآید اندوهگین شوم از کراهیت دیدار خلق که نباید که درآیند و مرا از این خلوت تشویش دهند و گفت هرکه را از تنها بودن وحشت بود و بخلق انس دارد از سلامت دور است و گفت هر که سخن از عمل شمرد سخنش اندک بود مگر در آنکه او را بکار آید و گفت هر که از خدای ترسد زبان او گنگ بود و گفت چون حق تعالی بنده را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ گرداند و گفت اگر اندوهگینی در میان امتی بگرید جمله ٔ امت را در کار آن اندوهگین کنند و گفت هر چیزی را زکوتی است و زکوة عقل اندوه طویل است و از این است که : کان رسول اﷲصلی اﷲعلیه و سلم متواصل الأحزان . و گفت چنانکه عجب است که کسی در بهشت بود و میگرید عجب تر از آن بود حال کسی که در دنیا بود و می خندد و نمیداند که عاقبت کار چون خواهد بود و گفت پنج چیز است از علامات بدبختی : قساوت دل و نابودن اشک و بی شرمی و رغبت در دنیا و درازی امل و گفت چون خوف در دل ساکن شود چیزی که بکار نیاید بر زبان آنکس نگذرد و از آن خوف منازل شهوات و حب دنیا بسوزد و رغبت در دنیا از دل دور کند و گفت هرکه از خدای بترسد جمله چیزها از او بترسد و هرکه از خدای نترسد از جمله چیزها بترسد و گفت خوف و هیبت از خدای بر قدر علم بنده بود و زهد بنده در دنیا بر قدر رغبت بنده بود در آخرت و گفت اگر همه دنیا بمن دهند حلال و بی حساب ننگ دارم چنانکه شما از مردار ننگ دارید و گفت جمله بدیها را در یک خانه جمع کرده اندو کلید آن دنیا دوستی است و جمله نیکی ها را در یک خانه جمع کرده اند و کلید آن دشمنی دنیاست و گفت در دنیا شروع کردن آسانست اما از میان باز بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار است . گفت دنیا بیمارستان است و خلق درو چون دیوانگان و دیوانگان را در بیمارستان غل ّ و قید باشد و گفت بخدای اگر آخرت از سفالی بودی باقی و دنیا از زر فانی سزا بودی که رغبت خلق بسفال باقی بودی فکیف که دنیا نیست الا سفال فانی و آخرت زر باقی وگفت کس را هیچ ندادند از دنیا تا از آخرت صد چند آن کم نکردند از بهر آنکه ترا بنزدیک خدای آن خواهد بود که کسب کرده ای و میکنی اکنون خواه بسیار کن خواه اندک کن و گفت بجامه ٔ نرم و طعام خوش لذّت مگیرید که فردا لذت آن جامه و آن طعام نباشد. و گفت مردمان که از یکدیگر بریده شدند بتکلف شده اند هرگاه که تکلّف از میان برخیزد گستاخ بیکدیگر بتوانند دید و گفت خدای عزّوجل وحی فرستاد بکوهی که من بر یکی از شما با پیغمبری سخن خواهم گفت همه کوهها تکبر کردند مگر طور سینا، برو سخن گفت با موسی تواضع او را و گفت از تواضع فروتنی کردنست و فرمان بردن و هرچه گوید فرا پذیرفتن و گفت هرکه خویشتن را قیمتی داند او را اندر تواضع نصیبی نیست و گفت سه چیز مجوئید که نیابید عالمی که علم او بمیزان عمل راست بود مجوئید که نیابید و بی علم بمانید و عاملی که اخلاص او با عمل موافق بود مجوئید که نیابید و بی عمل بمانید و برادری بی عیب مطلبید که نیابید و بی برادر بمانید و گفت هر که با برادر خود دوستی ظاهر کند به زبان و در دل دشمنی او دارد خدای لعنتش کند و کور و کرش گرداند به دل و گفت وقتی بدانکه میکردند ریا میکردند اکنون بآنچه نمیکنند ریامیکنند و گفت دست بداشتن عمل برای خلق ریا بود و عمل کردن برای خلق شرک بود و اخلاص آن بود که حق تعالی او را از این دو خصلت نگاه دارد گفت اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم از آنکه سوگند خورم که من مرائی نیم و گفت اصل زهد راضی بودن است از حق تعالی بهرچه کند و سزاوارترین خلق برضای خدای تعالی اهل معرفت اند و گفت هرکه خدای را بشناسد بحق معرفت ، پرستش اوکند بحق طاقت و گفت فتوت در گذشتن بود از برادران وگفت حقیقت توکل آن است که بغیر اﷲ امید ندارد و از غیر اﷲ نترسد و گفت توکل آن بود که واثق بود بخدای عزّوجل که نه خدایرا در هر چه کند متهم دارد و نه شکایت کند یعنی ظاهر و باطن یک رنگ بود در تسلیم و گفت چون ترا گویند خدایرا دوستداری خاموش باش که اگر گوئی نه کافر باشی و اگر گوئی دارم فعل تو بفعل دوستان نماند و گفت بسا مردا که بمبرز رود و پاک بیرون آید وبسا مردا که در کعبه رود و پلید بیرون آید و گفت جنگ کردن با خردمندان آسان ترست که حلوا خوردن با بیخردان و گفت هرکه در روی فاسقی بخندد خوش در ویران کردن مسلمانی سعی میکند و گفت هر که ستوری را لعنت کند ستور گوید آمین از من و تو هرکه بخدای عاصی تر است لعنت بر او باد و گفت اگر مرا خبر آید که ترا یک دعا مستجاب است هرچه خواهی بخواه آن دعا در حق سلطان صرف کنم از بهر آنکه اگر در صلاح خویش دعا کنم صلاح من بودتنها و در صلاح سلطان صلاح همه خلق بود و گفت دو خصلت است که هردو از جهل است : یکی آنکه میخندید و عجبی ندیده اید و نصیحت میکنید و شب بیدار نبوده اید و گفت خدای عزّوجل میگوید ای فرزند آدم اگر تو مرا یاد کنی من تو را یاد کنم و اگر تو مرا فراموش کنی من ترا فراموش کنم و آن ساعت که تو مرا یاد نخواهی کرد و آن برتست نه از تست اکنون می نگر تا چون میکنی و گفت خدای گفته است یکی از پیغامبران را که بشارت ده گناهکاران را که توبه کنید بپذیرم و بترسان صدیقان را که اگربعدل با ایشان کار کنم همه را عقوبت کنم یکروز کسی براو درآمد گفت مرا پندی ده گفت اَ ارباب متفرقون خیر ام اﷲ الواحد القهار . یک روز پسر خود را دید که یک دینار زر می سخت تا بکسی دهد آن شوخ که در نقش درست زربود پاک میکرد گفت یا پسر این ترا از ده حج و ده عمره فاضلتربس در مناجات گفتی خداوندا رحمتی کن که تو به من عالمی و عذابم مکن که بر من قادری و بس . گفتی الهی مرا گرسنه میداری و عیال مرا گرسنه میداری و مرا برهنه میداری و مرا بشب چراغ نمیدهی و تو این با اولیای خویش کنی بکدام منزلت فضیل این دولت یافت از تو. نقل است که سی سال هیچکس لب او خندان ندیده بود مگر آن روز که پسرش بمردتبسمی بکرد. گفتند خواجه این چه وقت این است گفت دانستم که خدای راضی بود بمرگ این پسر من موافقت رضای او تبسمی بکردم و در آخر کار میگفت از پیغمبرانم رشک نیست که ایشان را هم لحد هم صراط هم قیامت در پیش است و جمله با کوتاه دستی نفسی نفسی خواهند گفت و از فرشتگان رشک نیست که خوف ایشان زیادت از خوف بنی آدم است و ایشان را درد بنی آدم نیست و هر که را این درد نبود من آن نخواهم لکن از آن کس رشک است که هرگز از مادر نزاد و نخواهد زاد. عبداﷲ مبارک گفت چون فضیل بمرد اندوه ، همه برخاست .
ترجمه مقاله