ترجمه مقاله

احمد

لغت‌نامه دهخدا

احمد.[ اَ م َ ] (اِخ ) ابن حسن میمندی مکنی به ابوالقاسم ،و بنا بگفته ٔ بعضی ابوالحسن ، و ملقب به شمس الکفاة وزیر معروف سلطان محمود و پسر وی مسعود است . پدر احمد، حسن ، در زمان سبکتکین ، عالم بُست بود و به اتهام اختلاس در خراج کشته شد. احمد برادر رضاعی محمود است وبا او تربیت و پرورش یافته . و هنگامی که محمود، به سال 384 هَ . ق . از طرف امیر نوح بن منصور، امارت خراسان یافت احمد را ریاست دیوان رسائل داد و روز بروز بر مقام و مرتبت او پیش محمود افزوده میشد و پیوسته کارهای بزرگ را عهده دار بود و بسمتهای مستوفی مملکت و صاحب دیوان عرض و عامل بست و رخج منصوب شد تا به سال 404 هَ . ق . پس از ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی ، از طرف محمود، بوزارت رسید کارهای مملکت را بخوبی اداره کرد. و چون مردی سخت بود و بر خلاف اصول معموله ٔ زمان کاری نمیکرد ارکان و اعیان دولت از او رنجیدند و از وی بدگوئی ها کردند تا به سال از کار بر کنار و بحصار کالنجر در نواحی کشمیر محبوس گردید و تا زمان مسعود در حبس بسر برد و مسعود احمد را از زندان خلاص کرده و در سال 422 بوزارت گماشت . و چون سلطان محمود نسبت به ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه ، که در ظاهر با وی دوستی داشت و عقد و عهد در میان بود، بدبین شد با خواجه احمد حسن در این باب رأی زد. خواجه در این امر تدبیرها کرد تا حقیقت کار روشن شد و عاقبت محمود خوارزم را فتح کرد، و ملک از خاندان مأمونیان منقطع و به آلتونتاش منتقل شد. بیهقی گوید: «حال ظاهر میان امیرمحمود و امیرابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشته و عقد و عهد افتاده پس امیرمحمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد وعقد باشد پس از جنگ اوزگند و سرهنگان میرفتند بدین شغل ، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود به مشهد وی باشد، خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت ماجعل اﷲ لرجل من قلبین فی جوفه و گفت پس از آنکه من از جمله ٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم . امیرمحمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهتی بدل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بودی و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن بر این جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راستند یا نه و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سِرّ گفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان سخن بر این جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است . اگر میخواهد که از این همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند تا از این همه بیاساید و حقاً که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او، و سلطان از اینکه من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است . بوریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید... و این حدیث بازگفت ، خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود در این باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است این بتبرع میگوید وبر راه نصیحت و خداوندش از این خبر ندارد و این حدیث را پنهان دار و با کس مگو که سخت بد بود. گفت این چیست که میگوئی چنین سخن وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید. صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید که کار بقهر افتد، گفتم فرمان امیر راست . و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یک بار وی را برسولی به بخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چندبوسهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد و لافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر در این معانی ننهادند وی را وزنی ، چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده ... و وزیر نامه ها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید که قلم ، روان از شمشیر گردد ووی را پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی . خوارزمشاه چون بر این حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان را بشورانیده بود و وی را خواب نبردپس اعیان لشکر را گرد کرد با مقدمان رعیت و بازنمودکه وی در باب خطبه چه خواهد کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن و اهل آن نواحی ، همگان خروش کردند وگفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را می آزمودیم در این باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد... خوارزمشاه ناچار با خانان ترکستان از در صلح و مواصلت درآمد محمود از این خبر بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلک بدانچه رفت ، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهدکرد از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد او تن درنداد و نفرستاد و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما در این عتاب کردن و خوبتر آن است که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود امیرمحمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد و خان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستاد نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفت جواب داد که صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه به خراسان فرستیم با سه مقدم که نشناسند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراکنند و وی هرچند مردی مبارز و سبک رکابست بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند... خان و ایلک تدبیر کردند درین باب ندیدند صواب بر این جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آن است که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیرمحمود عهد و عقد است نتوان آن را به هیچ حال تباه کردن ، اگر خواهد ما به میان درآئیم و کار تباه شده را به صلاح بازآریم گفت صواب آمد و امیرمحمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و بازمینمودند و سخت بیقرار و بی آرام بود، چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلک در این باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شد رسولان را بازگردانیدندو پس از این امیرمحمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه خبرداد که مقرر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حق ما بر وی تا کدام جایگاه است و وی در این باب خطبه دل ما نگاه داشت که دانست که مآل آن حال وی را بر چه جمله باشد ولیکن نگذاشتند قومش و نگویم حاشیت و فرمان بردار، چه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن ، که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خود مسلط و مستقل نبودن و ما مدتی از اینجا ببلخ مقام کردیم تا صدهزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی میکنند و بر رأی خداوند خویش اعتراض می نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و از این دو سه کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیه ای تمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدردند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا ما با چندان هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم . خوارزمشاه از این رسالت نیک بترسید و چون حجت وی قوی بود جز فرمانبرداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیرمحمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هشتادهزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضات و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیردو مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. لشکری قوی از آن خوارزمشاه به هزاراسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتکین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه ٔ بزرگ بدست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست و از هزاراسب درکشیدند دست به خون شسته تا وزیر و پیروان دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلای بزرگرا دفع کرده بجمله بکشتند... و خوارزمشاه بر کوشک گریخت . آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش این روز چهارشنبه بود نیمه ٔ شوال سنه ٔ سبع و اربعمائه (407 هَ . ق .)... چون امیرمحمود رضی اﷲعنه بر این حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمده ، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده ٔ داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم . وزیرگفت : همچنین است که خداوند میگوید اگر در این معنی تقصیر رود ایزد عزذکره نپسندد از خداوند و وی را بقیامت از این بپرسد که الحمداﷲ همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدت ، و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده و این مراد سخت زود حاصل شود اما صواب آن است که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید بر این دلیری که کردند و گفته شود که اگر میباید که طلب این خون ننمائیم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد، که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دل انگیزی را فرازآرند و گویند اینها بریختند خون وی . و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که رواباشد، آنگاه از خویشتن گوید: صواب شما آن است که حرّه خواهر را باز فرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد. که از بیم گناهکاری خویش بکنندو ما در نهان کار خویش میسازیم چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت به آموی رسید پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم و آن سخن آن است که این فساد از مقدمان رفته است چون البتکین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشان را داده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت . و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان وترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و به آموی علف گردکردند. و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطائف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد...» و سلطان مسعود درنامه ای که به آلتونتاش خوارزمشاه ، در باب دلجوئی وی پس از تضریبهای بوسهل زوزنی ، نوشته ، گوید: «... و ما چو کارها را نیکوتر باز جستیم و پس و پیش بنگریستیم و این مرد را دانسته بودیم و آزموده صواب آن نمود که خواجه فاضل ابوالقاسم احمدبن الحسن را ادام اﷲتأییده از هندوستان فرمودیم تا بیاورند و دست آن محنت دراز را از وی کوتاه کردیم و وزارت را بکفایت وی آراسته کردیم - انتهی .» آن مدت از زندگی احمد بزمان مسعود قسمت بزرگی از تاریخ بیهقی را گرفته است . و در خواندن او از کشمیر بیهقی آردکه : «و بهرام نقیب را نامزد کرد بوسهل زوزنی با مثال توقیعی و سوی چنگی فرستاد بدر کشمیر تا خواجه ٔ بزرگ احمد حسن را رضی اﷲعنه در وقت بگشاید و عزیزاً مکرَّماً ببلخ فرستد که مهمات ملک را بکار است ، و چنگی باوی بیاید تا حق وی را بگذارده آید بر آنکه این خواجه را امید نیکو کرد و خدمت نمود و چون سلطان ماضی گذشته شد او را از دشمنانش نگاه داشت و بهرام را ازیرا بَرِ ایشان فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگ حال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کرده بود و از وی بسیار نیکوئیها دیده ، خواست که در این حال مکافاتی کند. و دشمنان خواجه چون از این حال خبر یافتند نیک بترسیدند و بیارم این قصه که خواجه ببلخ بچه تاریخ و بچه جمله آمد و وزارت بدو داده شد.» و نیز بیهقی از قول مسعود، قبل از حرکت او ببلخ ، گوید:... «و احوال آن جانب را مطالعت کنیم و خواجه احمد حسن نیز دررسد و کار وزارت قرارگیرد آنگاه سوی غزنین رفته آید.»و نیز در جائیکه بونصر مشکان نامه ای برای خلیفه و نامه ای برای خان ترکستان نوشته بود و دشمنان او حسد میورزیدند گوید: «و آن طائفه از حسد وی هریک نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت و پس از آن چون خواجه ٔ بزرگ احمددررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آمد...» و نیز از قول مسعود پیش از رفتن او ببلخ گوید: «و ما در این هفته از اینجا حرکت خواهیم کرد همه مرادها حاصل گشته و جهانی در هوی و طاعت ما بیارمیده و نامه ٔ توقیعی رفته است تا خواجه ٔ فاضل بوالقاسم احمدبن الحسن را که بقلعت چنگی بازداشته بود ببلخ آید و با خوبی بسیار و نواخت ، تا تمامی دست محنت از وی کوتاه شود و دولت ما برای و تدبیر او آراسته گردد.» و نیز بیهقی ، در ضمن وقایع سال 422 هَ . ق . و آمدن احمد ببلخ و مذاکره مسعود با او در باب وزارت و خلعت پوشیدن وی و گماشتن احمد دبیران و پیشکاران خود را وتعیین بوسهل بعارضی بتفصیل گوید: «و از هراةنامه ٔ توقیعی رفته بود با کسان خواجه بوسهل زوزنی تا خواجه احمدحسن بدرگاه آید و چنگی خداوند قلعه او را از بندبگشاده بود، و او اریارق حاجب سالار هندوستان را گفته بود که نامی زشت گونه بر تو نشسته است صواب آن است که با من بروی و آن خداوند را ببینی و من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و با نیکوئی اینجا بازآئی ، که اکنون کارها یک رویه شد و خداوندی کریم و حلیم چون امیرمسعود بر تخت ملک نشست . و اریارق این چربک بخوردو افسون این مرد بزرگوار بر وی کارکرد و با وی بیامد و خواجه را چندان خدمت کرده بود در راه که از حد بگذشت . و از وی محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کس نبود. و خواجه ٔ بزرگ عبدالرزاق را که پسر بزرگ خواجه احمد حسن بود بقلعت نندنه موقوف بود، سارغ شراب دار بفرمان وی برگشاد و نزدیک پدرش آورد و فرزندش پیش پدراز سارغ فراوان شکر کرد خواجه گفت من از تو شاکرترم ، او را گفت تو به نندنه بازرو که آن ثغر را بنتوان گذاشت خالی . چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم ، آنچه بزیادت جاه تو بازگردد بیابی . سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش ببلخ آمد و در خدمت امیر آمد و خدمت کردو تواضع و بندگی نمود. امیر او را گرم بپرسید وتربیت ارزانی داشت و بزبان نیکوئی گفت . او خدمت کرد و بازگشت و بخانه ای که راست کرده بودند فرودآمد و سه روز بیاسود و پس بدرگاه آمد.» و بیهقی گوید «چون این محتشم بیاسود در حدیث وزارت ، به پیغام ، سخن با وی رفت ، البته تن درنداد. بوسهل زوزنی بود در آن میانه و کارو بار همه او داشت و مصادرات و مواضعات مردم و خریدن و فروختن همه او میکرد و خلوتهای امیر با وی و عبدوس بیشتر میبود، در میان این دو تن را خیاره کرده بودند و هر دو با یکدیگر بد بودند. پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد و من هرگز بونصر استادم را دل مشغول تر و متحیرتر ندیدم از این روزگار که اکنون دیدم و از پیغامها که بخواجه احمد حسن میرفت ، بوسهل را گفته بود: من پیر شدم و از من این کار بهیچ حال نیاید. بوسهل حمدوی مردی کافی و دریافته است وی را عارضی باید کرد و ترا وزارت تا من از دور مصلحت نگاه میدارم و اشارتی که باید کرد میکنم . بوسهل گفت من بخداوند این چشم ندارم ، من چه مرد آن کارم که جز نابکاری را نشایم . خواجه گفت : یا سبحان اﷲ از دامغان باز، که به امیر رسیدی نه همه کارها تو میگزاردی که کارمُلک هنوز یک رویه نشده بود؟ امروز خداوند بتخت ملک رسید و کارهای ملک یک رویه شد، اکنون بهتر و نیکوتر این کار بسر بری . بوسهل گفت : چندان بود که پیش ملک کسی نبود، چون تو خداوند آمدی مرا و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود؟ پیش آفتاب ذره کجا برآید؟ ما همه باطلیم و خداوندی بحقیقت آمد، همه دستها کوتاه گشت . گفت : نیک آمد تا اندر این بیندیشم . و بخانه بازرفت ، وسوی وی دوسه روز قریب پنجاه و شصت پیغام رفت در این باب ، و البته اجابت نکرد. یک روز بخدمت آمد، چون باز خواست گشت امیر وی را بنشاند و خالی کرد و گفت : خواجه چرا تن در این کار نمیدهد؟ و داند که ما را بجای پدر است ، و مهمات بسیار پیش داریم ، واجب نکند که وی کفایت خویش از ما دریغ دارد. خواجه گفت : من بنده و فرمان بردارم و جان بعد از قضأاﷲ تعالی از خداوند یافته ام ، اما پیر شده ام و از کار بمانده و نیز نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغل نکنم که بمن رنج بسیار رسیده است . امیر گفت : ما سوگندان ترا کفارت فرمائیم ، ما را از این باز نباید زد. گفت : اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رأی عالی بیند تا بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بر زبان معتمدی بمجلس عالی فرستد و جواب بشنود، آنگاه بر حسب فرمان علی کار کند. گفت : نیک آمد کدام معتمد را خواهی ؟ گفت : بوسهل زوزنی در میان کار است ، مگر صواب باشد که بونصر مشکان نیز اندر میان باشد که مردی راست است و بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است امیر گفت : سخت صواب آمد. خواجه بازگشت و بدیوان رسالت آمد و خالی کردند. از خواجه بونصر مشکان شنودم گفت من آغاز کردم که بازگردم مرا بنشاند و گفت مرو تو بکاری که پیغامی است بمجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت تا به بیغوله ای بنشینم که مرا روزگار عذرخواستن است از خدای عزوجل نه وزارت کردن . گفتم زندگانی خداوند دراز باد امیر را بهتر افتد در این رأی که دیده است و بندگان را نیز نیک آید، اما خداوند در رنج افتد، و مهمات سخت بسیار است و آن را کفایت نتوان کرد جز بدیدار و رأی روشن خواجه . گفت چنین است که میگوید اما اینجا وزرا بسیار میبینم و دانم که بر تو پوشیده نیست . گفتم : هست از چنین بابتها، و لیکن نتوان کرد جز فرمان برداری . پس گفتم : من در این میانه بچه کارم ؟ بوسهل بسنده است ، و از وی بجان آمده ام ، بحیله روزگار کرانه میکنم . گفت : از این میندیش مرا بر تو اعتماد است . خدمت کردم ، بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که خداوند سلطان میگوید خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ملامت کشیده و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند، و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است ، باید که در این کار تن دردهد که حشمت تو می باید، شاگردان و یاران هستند همگان بر مثال تو کاری می کنند تاکارها بر نظام قرار گیرد. خواجه گفت من نذر دارم که هیچ شغل سلطان نکنم اما چون خداوند میفرماید و میگوید که سوگندان را کفارت کنم من نیز تن در دادم اما این شغل را شرایط است ، اگر بنده این شرایط درخواهد تمام و خداوند بفرماید، یکسر همه این خدمتکاران بر من بیرون آیند و دشمن شوند و همان بازیها که در روزگار امیر ماضی میکردند کردن گیرند و من نیز در بلائی بزرگ افتم ، و امروز که من دشمن ندارم فارغ دل می زیم ، و اگر شرایطها درنخواهم و بجای نیارم خیانت کرده باشم و بعجز منسوب گردم و من نزدیک خدای عزوجل و نزدیک خداوند معذور نباشم . اگر احیاناً چاره ٔ این شغل مرا بباید کرد من شرایط این شغل را درخواهم بتمامی ، اگر اجابت باشد و تمکین یابم آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجا آرم . ما هر دو تن برفتیم تا با امیر گفته شود، بوسهل را گفتم چون تو در میانی من بچه کار می آیم ؟ گفت : ترا خواجه درخواسته است ، باشد که بر من اعتماد نیست . و سخت ناخوشش آمده بود آمدن من اندر این میانه . وچون پیش رفتیم من ادب نگاه داشتم خواستم که بوسهل سخن گوید، چون وی سخن آغاز کرد امیر روی بمن آورد و سخن از من خواست . بوسهل نیک از جای بشد و من پیغام بتمامی بگزاردم ، امیر گفت من همه شغلها بدو خواهم سپردمگر نشاط و شراب و چوگان و جنگ ، و در دیگر چیزها همه کار وی را باید کرد، و بر رأی و دیدار وی هیچ اعتراض نخواهد بود. بازگشتم و جواب بازبردم و بوسهل از جای بشده بود ومن همه با وی می افکندم اما چه کردمی که امیر از من بازنمیشد و نه خواجه . او جواب داد گفت فرمان بردارم ، تا نگرم و مواضعه نویسم تا فردا بر رأی عالی زاده اﷲعلوا عرضه کنند وجوابها باشد بخط خداوند سلطان و بتوقیع مؤکّد گردد و این کار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی ، و دانی که به آن روزگار چون راست شد و معلوم تست که بونصری . رفتیم و گفتیم . امیر گفت : نیک آمد فردا باید که از شغلها فارغ شده باشد تا پس فردا خلعت بپوشد، گفتیم بگوئیم ، و برفتیم . و مرا که بونصرم آواز داد و گفت چون خواجه بازگردد تو بازآی که بر تو حدیثی دارم گفتم چنین کنم ، و نزدیک خواجه شدم و با خواجه بازگفتم . بوسهل بازرفت و من وخواجه ماندیم ، گفتم زندگانی خداوند دراز باد، در راه بوسهل را می گفتم ، به اول دفعه که پیغام دادیم ، که چون تو در میان کاری من بچه کارم ؟ جواب داد که : خواجه ترا درخواست که مگر بر من اعتماد نداشت . گفت درخواستم تا مردی مسلمان باشد در میان کار من که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند و داند که چه باید کرد. این کشخانک و دیگران چنان می پندارند که اگر من این شغل پیش گیرم ایشان را این وزیری پوشیده کردن برود. نخست گردن او را فکار کنم تا جان و جگر بکند و دست از وزارت بکشد و دیگران همچنین ، و دانم که نشکیبد و از این کار به پیچد که این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده ، و من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم چه رود. بازگشت و من نزدیک امیر رفتم گفت خواجه چه خواهد نبشت ؟ گفتم رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه ای نویسد، و شرایط شغل خویش بخواهد و آن را خداوند بخط خویش جواب نویسد، پس از جواب توقیع کند و به آخر آن ایزد عزذکره را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد.و سوگندنامه ای باشد با شرایط تمام که وزیر آن را برزبان راند و خط خویش زیر آن نویسد و گواه گیرد که بر حکم آن کار کند. گفت پس نسخت آنچه ما را بباید نبشت در جواب مواضعه ، بباید کرد و نسخت سوگندنامه ، تا فردا این شغل تمام کرده آید و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است . گفتم چنین کنم و بازگشتم و این نسختها کرده آمد و نماز دیگر خالی کرد امیر و برهمه واقف گشت و خوشش آمد. و دیگر روز خواجه بیامد و چون بار بگسست بطارم آمد و خالی کرد و بنشست ، و بوسهل وبونصر مواضعه پیش او بردند. امیر دویت و کاغذ خواست ویک یک باب از مواضعه را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد و آن را نزدیک خواجه آوردند و چون جوابها را بخواند بر پای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و دست امیر را ببوسید و بازگشت و بنشست . و بوسهل و بونصر آن سوگندنامه پیش داشتند، خواجه آن را بر زبان براند پس بر آن خط خویش نبشت و بونصر و بوسهل را گواه گرفت ، و امیر بر آن سوگندنامه خواجه را نیکوئی گفت و نویدهای خوب داد، و خواجه زمین بوسه داد. پس گفت باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است ومهمات بسیار داریم تا همه گزارده آید. خواجه گفت فرمان بردارم ، و مواضعه با وی بردند، و سوگندنامه بدوات خانه بنهادند و نسخت سوگندنامه و آن مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام ، کتاب مقامات ، و اینجا تکرار نکردم که سخت دراز شدی .و مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت ، و هزاهز در دلها افتاد که نه خرد مردی بر کار شد، و کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند، و بوسهل زوزنی بادی گرفت که از آن هول تر نباشدو بمردمان مینمود که این وزارت بدو میدادند نخواست و خواجه را وی آورده است ، و کسانی که خرد داشتند دانستند که نه چنان است که او میگوید، و سلطان مسعود داهی تر و بزرگ تر و دریافته تر از آن بود که پایگاه و کفایت هر کسی دانست که تا کدام اندازه است و دلیل روشن بر این که گفتم آن است که چون خواجه احمد گذشته شد بهرات ، امیر این قوم را میدید و خواجه احمد عبدالصمدرا یادمیکرد و میگفت که این شغل را هیچ کس شایسته تراز وی نیست و چون در تاریخ بدین جای رسم این حال بتمامی شرح دهم و این نه از آن میگویم که من از بوسهل جفاها دیدم ، که بوسهل و این قوم همه رفته اند و مرا پیداست که روزگار چند مانده است ، اما سخنی راست بازمی نمایم و چنان دانم که خردمندان و آنانکه روزگار دیده اند و امروز این را برخوانند بر من بدین چه نبشتم عیبی نکنند، که من آنچه نبشتم از این ابواب حلقه در گوش باشد و از عهده ٔ آن بیرون توانم آمد، و اﷲ عزذکره یعصمنی و جمیع المسلمین من الخطاء و الزلل بمنه وفضله . و دیگر روز نهم صفر این سال خواجه بدرگاه آمد و پیش رفت ، و اعیان و بزرگان و سرهنگان و اولیاء و حشم بر اثر وی درآمدند و رسم خدمت بجای آوردند. و امیر روی بخواجه کرد و گفت خلعت وزارت بباید پوشید که شغل در پیش بسیار داریم ، وبباید دانست که خواجه خلیفت ماست در هرچه مصلحت بازگردد، و مثال و اشارت وی روان است در همه کارها، و بر آنچه بیند کس را اعتراض نیست . خواجه زمین بوسه داد و گفت فرمان بردارم . امیر اشارت کرد سوی حاجب بلکاتگین که مقدم حاجبان بود تا خواجه را بجامه خانه برد، وی پیشتر آمد و بازوی خواجه گرفت ،و خواجه برخاست و بجامه خانه رفت وتا نزدیک چاشتگاه همی ماند که طالعی نهاده بود جاسوس فلک خلعت پوشیدن را، وهمه اولیا و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپای ، و خواجه خلعت بپوشید و بنظاره ایستاده بودم ، آنچه گویم از معاینه گویم و از تعلیق که دارم و از تقویم - قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپید، سخت خردنقش پیدا و عمامه ٔ قصب بزرگ اما بغایت باریک و مرتفع و طرازی سخت باریک و زنجیره ای بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزها درنشانده ، و حاجب بلکاتکین بدر جامه خانه بود نشسته ، چون خواجه بیرون آمد بر پای خاست وتهنیت کرد و دیناری و دستارچه ای با دو پیروزه ٔ نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده ، بدست خواجه داد و آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سر سلطان که پهلوی من روی و دیگر حاجبان را بگوی تا پیش روند. بلکاتکین گفت خواجه ٔ بزرگ مرا این نگوید که دوستداری من میداند،و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت . و برفت در پیش خواجه ، و دو حاجب دیگر با وی بودند و بسیار مرتبه داران . و غلامی را از آن خواجه نیز بحاجبی نامزد کردند با قبای رنگین ، که حاجب خواجگان را در سیاه رسم نباشد پیش وی برفتن ، چون بمیان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را پیش امیر بردند و بنشاندند. امیر گفت خواجه را مبارک باد، خواجه برپای خاست و زمین بوسه داد و پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیر داد. و گفتند ده هزار دینار قیمت آن بود. امیر مسعود انگشتری پیروزه ، بر آن نگین نام امیر بر آنجا نبشته ، بدست خواجه داد و گفت انگشتری ملک ماست و بتو دادیم تا مقرر گردد که پس از فرمان مامثالهای خواجه است . و خواجه بستد و دست امیر و زمین بوسه داد و بازگشت بسوی خانه ، و با وی کوکبه ای بود که کس چنان یاد نداشت ، چنانکه بر درگاه سلطان جز نوبتیان کس نماند و از در عبدالاعلی فرودآمد و بخانه رفت ،و مهتران و اعیان آمدن گرفتند، چندان غلام ونثار و جامه آوردند که مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند، بعضی تقرب را از دل و بعضی از بیم و نسخت آنچه آوردند میکردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته ٔ تاری از جهة خود بازنگرفت ، که چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. و تا نماز پیشین نشسته بود که جز بنماز برنخاست ، و روزی سخت بانام بگذشت . دیگر روز بدرگاه آمد و با خلعت نبود که برعادت روزگار گذشته قبایی ساخته کرد و دستاری نشابوری یا قاینی که این مهتر را رضی اﷲعنه با این جامه ها دیدندی بروزگار. و از ثقات او شنیدم ، چون بوابراهیم قاینی کدخدایش و دیگران که بیست و سی قبا بود او را یک رنگ که یک سال میپوشیدی و مردمان چنان دانستندی که یک قباست و گفتندی سبحان اﷲ این قبا از حال بنگردد؟ اینت منکرو بجد مردی و مردیها وجدهای او را اندازه نبود وبیارم پس از این بجای خویش . و چون سال سپری شد بیست و سی قبای دیگر راست کرده بجامه خانه دادندی . این روز چون بخدمت آمد و بار بگسست سلطان مسعود رضی اﷲعنه خلوت کرد با وزیر و آن خلوت تا نماز پیشین بکشید، و گروهی از بیم خشک میشدند، و طبلی بود که زیر گلیم میزدند وآواز پس از آن برآمد و منکر برآمد، نه آنکه من و یاجز من بر آن واقف گشتندی بدانچه رفت در آن مجلس ، اما چون آثار ظاهرمیشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودندو خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند وکارها پدیدآمد و خردمندان دانستند که آن همه نتیجه ٔآن یک خلوت است . و چون دهل درگاه بزدند نماز پیشین خواجه بیرون آمد و اسب وی بخواستند و خواجه بازگشت . و این روز تا شب کسانی که بترسیده بودند می آمدند و نثار میکردند. و بومحمد قاینی دبیر را که از دبیران خاص او بود و در روزگار محنتش دبیری خواجه ابوالقاسم کثیر میکرد بفرمان امیر محمود و پس از آن بدیوان حسنک بود، و ابراهیم بیهقی دبیر را که بدیوان ما میبود،خواجه این دو تن را بخواند و گفت دبیران را ناچار فرمان نگاه باید داشت ، و اعتماد من بر شماست ، فردا بدیوان باید آمد و بشغل کتابت مشغول شد و شاگردان و محرّران را بیاورد، گفتند فرمان برداریم . و بونصر بستی دبیر که امروز برجای است ، مردی سدید و دبیری نیک و نیکوخط، بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و گرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد، وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرمود او را و بمستحثی رفت و بزرگ مالی یافت و بومحمد و ابراهیم گذشته شده اند،ایزدشان بیامرزاد، و بونصر بر جای است و بغزنی بمانده بخدمت آن خاندان و بروزگار وزارت خواجه عبدالرزاق دام تمکینه صاحب دیوان رسالت وی بود و بوعبداﷲ پارسی را بنواخت و همه در پیش خواجه او کار می کرد و این بوعبداﷲ بروزگار وزارت خواجه صاحب برید بلخ بود و کاری با حشمت داشت و بسیار بلا دید در محنتش ، وامیرک بیهقی در عزل وی از غزنین بتعجیل برفت چنانکه بیاورم ، و مالی بزرگ از وی بستدند. ودیگر روز سه شنبه خواجه بدرگاه آمد و امیر را بدید و پس بدیوان آمد، مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر وی از دیبای پیروزه ، و دو رکعت نماز بکرد و پس بیرون از صدر بنشست دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک ، چنانکه وزیران را برندو نهند، و برداشت و آنجا نبشت که : «بسم اﷲ الرحمن الرحیم الحمدﷲ رب العالمین و الصلوة علی رسوله المصطفی محمد و آله اجمعین ، و حسبی اﷲ و نعم الوکیل ، اللهم اعنی لماتحب و ترضی برحمتک یا ارحم الراحمین . لیطلق علی الفقراء و المساکین شکراً لله رب العالمین من الورق عشرةآلاف درهم و من الخبز عشرةآلاف و من اللحم خمسةآلاف و من الکرباس عشرة الاف ذراع .» و آن را بدویت دار انداخت و در ساعت امضاکرد، پس گفت متظلمان را و ارباب حوائج را بخوانید، چند تن پیش آوردند و سخن ایشان بشنید و داد بداد و بخشنودی بازگردانید و گفت مجلس دیوان و در سرا گشاده است و هیچ حجاب نیست ، هر کس را که شغلی است می باید آمد، و مردمان بسیار دعا گفتند و امیدگرفتند و مستوفیان و دبیران آمده بودند وسخت برسم نشسته بر این دست و بر آن دست ، روی بدیشان کرد و گفت :فردا چنان آئید که هر چه از شما پرسم جواب توانید دادن وحوالت نکنید. تا اکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کسی بکار خود مشغول بوده و شغلهای سلطانی ضایع، و احمدحسن شمایان را نیک شناسد، بر آن جمله که تا اکنون بوده است فرانستاند، باید تا پوست دیگر پوشید و هر کسی شغل خویش کند. هیچ کس دم نزد و همگان بترسیدند و خشک فروماندند، خواجه برخاست و بخانه رفت ، وآن روز تا شب نیز نثار می آوردند. نماز دیگر نسختها بخواست ومقابله کرد با آنچه خازنان سلطان و مشرفان درگاه نبشته بودند،و آن را صنف صنف پیش امیر آوردند بی اندازه مال از زرینه و سیمینه و جامه های نابرید و غلامان ترک گران مایه و اسبان و اشتران بیش بها و هر چیزی که از زینت وتجمل پادشاهی بود هرچه بزرگ تر، امیر را از آن سخت خوش آمد و گفت : خواجه مردی است تهی دست ، چرا این بازنگرفت ؟ و فرمود تا ده هزار دینار و پانصدهزار درم و ده غلام ترک قیمتی و پنج مرکب خاص و دو استرزینی و ده اشتر عبدوس بنزد او برد، و چون عبدوس با آن کرامت بنزدیک خواجه رسید، برخاست و زمین بوسه داد وبسیار دعا گفت و عبدوس بازگشت . و دیگر روز چهارشنبه هفتم صفر خواجه بدرگاه آمد، و امیر مظالم کرد، و روزی سخت بزرگ بود بانام و حشمت تمام ، چون باربگسست خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کارمیراند چنانکه او دانستی راند. و وقت چاشتگاه بونصرمشکان را بخواند بدیوان آمد و پیغام داد پوشیده به امیر که شغل عرض با خلل است چنانکه بنده با خداوند گفته است ، و بوسهل زوزنی حرمتی دارد و وجیه گشته است ، اگر رای عالی بیند او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که این فریضه تر کارهاست ، بنده آنچه داند ازهدایت و معونت بکاردارد تا کار لشکر بر نظام رود. بونصر برفت و پیغام بداد، امیر اشارت کرد سوی بوسهل ، او با ندیمان بود در مجلس نشسته ، تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت ،بوسهل زمین بوسه داد و برفت ، او را دو حاجب ، یکی سرائی درونی و یکی بیرونی ، بجامه خانه بردند و خلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمر زر هفتصدگانی که در شب این همه راست کرده بودند، بیامد و خدمت کرد، امیر گفت مبارک باد، نزدیک خواجه باید رفت و بر اشارت وی کار کرد و در کار لشکر که مهم تر کارهاست اندیشه باید داشت ، بوسهل گفت فرمان بردارم . زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد، و خواجه او را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکوئی گفت ، و بازگشت سوی خانه و همه بزرگان اولیا و حشم بخانه ٔ وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردندو بی اندازه مال بردند، وی نیز مثال داد تا آنچه آوردند جمله نسخت کردند و بخزانه فرستاد. و دیگر روز بوسهل حمدوی را که از وزارت معزول گشته بود خلعتی سخت نیکو دادند جهت شغل اشراف مملکت چنانکه چهار تن که پیش از این شغل اشراف بدیشان داده بودند شاگردان وی باشند با همه مشرفان درگاه ، و پیش امیر آمد و خدمت کرد، امیر گفت ترا حق خدمت قدیم است ، و دوست داری و اثرها نموده ای در هوای دوستی ما، این شغل را بتمامی بجای باید آورد. گفت فرمان بردارم و بازگشت و بدیوان رفت ، خواجه او را بر دست چپ خود بنشاند سخت برسم ، و سخت بسیار نیکوئی گفت ، و وی را نیز حق گزاردند، و آنچه آوردند بخزانه فرستاد و کار دیوانها قرار گرفت و حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کس مانند آن یادنداشت ، و امیر تمکینی سخت تمام ارزانی داشت و خواجه آغازید هم از اول به انتقام مشغول شدن و ژکیدن ، و از سر بیرون میداد حدیث خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی و بوبکرحصیری و بوالحسن عقیلی که از جمله ٔ ندیمان بودند، وایشان را قصدی رفته بود که بیاورده ام پیش از این اندر تاریخ ، حصیری خود جباری بود بروزگار امیر محمود، از بهر این پادشاه را اندر مجلس شراب عربده کرده بود و دوبار لت خورده ، و بوالقاسم کثیر خود وزارت رانده بود، و بوالحسن غلام وی خریده ، و بیارم پس از این که بر هر یکی از اینها چه رفت . روز یکشنبه یازدهم صفر خلعتی سخت بزرگ فاخر راست کرده بودند حاجب بزرگ را از کوس و علامتهای فراخ و منجوق ... و دیگر چیزها هم بر آن نسخت که حاجب علی قریب را داده بودند بدر گرگان . چون باربگسست امیر فرمود تا حاجب بلکاتگین را بجامه خانه بردند و خلعت پوشانیدند و کوس بر اشتران و علامتها بر در سرای بداشته بودند، و پیش آمدبا خلعت قبای سیاه و کلاه دو شاخ و کمر زر، و بخضرا رفت و رسم خدمت بجا آورد، امیر او را بنواخت ، و بازگشت و بدیوان خواجه آمد، وخواجه وی را بسیار نیکوئی گفت ، و بخانه بازرفت و بزرگان و اعیان مر او را سخت نیکو حق گذاردند...» و نیز ابوالفضل بیهقی در داستان بوبکرحصیری با این خواجه آرد: «و فقیه بوبکرحصیری را در این روزها نادره ای افتاد و خطائی بر دست وی رفت در مستی ، که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هر چند امیر پادشاهانه دریافت ، در عاجل الحال آب این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لامردلقضأاﷲ عزوجل . چنان افتاد که حصیری با پسرش بوالقاسم بباغ رفته بودند، بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است ، و شراب بی اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و آنگاه صبوح کرده و صبوح ناپسندیده است و خردمندان کم کنند و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران بکوی عباد گذرکرده ، چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان . از قضا را چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ از گذشتن مردم ، حصیری را خیالی بسته چنانکه مستان را بندد، که این سوار چرا فرودنیامد ووی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد، مرد گفت ای ندیم پادشاه مرا بچه معنی دشنام میدهی ، مرا هم خداوندی است بزرگتر ازتو هم مانند تو و آن خداوند خواجه ٔ بزرگ است ، حصیری خواجه را دشنام داد و گفت : بگیرید این سگ را تا کرا زهره ٔ آن باشد که این را فریاد رسد و خواجه را قوی تر برزبان آورد، و غلامان حصیری در این مرد پریدند و وی را قفائی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد، و ابوالقاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمندو خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تاحج کرده است دست از خدمت بکشیده و زاویه اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده ، باقی باد این مهتر و دوست نیک ، و از این مرد بسیار عذر خواست والتماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد، و اگر یک قبا پاره شده است سه بازدهد. و برفتند مرد که برایستاد نیافت در خود فروگذاشتی ،چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و ازعاقبت نیندیشند - و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر - آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت ، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود، و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه میجست بر حصیری تا وی را بمالد،که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت مراغه دانست کرد. و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران ، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شرابخانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست و رقعت نبشت بخط خویش بمهر و نزدیک بلکاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسدکه احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگرنپرسد هم بباید داد که مهم است و تأخیر برندارد. بلکاتگین گفت فرمان بردارم ، و میان ایشان سخت گرم بود، امیر بارنداد که برخواست نشست و علامت و چتر بیرون آورده بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده ، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند، بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند. و چون پیدا آمد خدمت کردند، بدر طارم رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید گفت خواجه نیامده است ؟بونصرمشکان گفت روز آدینه بوده است و دانسته بوده است که خداوند رای شکار کرده است مگر بدان سبب نیامده است . حاجب بلکاتگین رقعه پیش داشت که خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است رقعه ببایدرسانید. امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند،نبشته بود که زندگانی خداوند دراز باد، بنده میگفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سرگرفته است ، و بنده برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه رفت و بنده بعد فضل اﷲتعالی جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت ، و وی در مهد از باغ می آمد دردی آشامیده ، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده ، نه در خلا، بمشهد بسیارمردم ، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم صدهزار دشنام احمد را درمیان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است ، اگر رأی عالی بیند وی را عفو کرده آید تا برباطی نشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند و اگر عفو ارزانی ندارد حصیری را مالش فرماید چنانکه ضرر آن بسوزیان و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می جهاند، و بنده از جهت پدر و پسر سیصدهزاردینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخط بنده با بنده حجت است ، والسلام . امیر چون رقعه بخواند بنوشت و بغلامی خاصه داد که دویت دار بود گفت نگاه دار، و پی
ترجمه مقاله