ترجمه مقاله

احمد

لغت‌نامه دهخدا

احمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن احمدبن ناقد، مکنی به ابوالازهر و ملقب به نصیرالدین . وزیر مستنصر خلیفه ٔ عباسی . هندوشاه در تجارب السلف ص 349 ببعد آرد: لقب و کنیه و نام و نسب او شمس الدین ابوالازهر احمدبن محمدبن علی بن احمدبن الناقد است و اصل و مولد و منشاء و مدفن وی بغداد است و پیش از شروع در حکایت احوال او بگوییم اگر کسی گوید در تبدیل القاب چه حکمت است گوییم عرب را القاب رسم نبوده است و وقتی که خواستندی تعظیم کسی کنند و مخاطبةً نام او برزبان نرانند کنیه ٔ او بگفتندی ، اما القاب آیین سلاطین عجم است مثل بنی بویه و بنی سلجوق چه هرگاه مثل امثله ٔ ایشان بحضرت خلافت می آوردند القاب بسیار نوشته خلفا آن را مستحسن می دانستند و ایشان نیز بر همان قاعده بنوشتند اما عدول از لقبی بلقبی جهت آن کردند که نامها متفاوت است نام هست که از نامی بهتر است قال (ص ): خیر الاسماء ما عبد و حمد. و شک نیست که محمود و نصیر و سعید نیکوتر از کلیب و نمیر و ذؤیب است و کنیه ها نیز متفاوت است زیرا که ابوالقاسم و ابونصر و ابوالبرکات بهتر از ابوذؤاد و ابوبراقش و ابوذؤیب است و جاحظ گفته است که : ابوعبیداﷲ بزرگتر است از ابوعبداﷲ. و ادراک فرق بذوق صحیح توان کرد و همچنین القاب نیز متفاوت است یا بحسب معانی یا بحسب عذوبت الفاظیا بحسب فخامت یعنی بزرگی یا بحسب کثرت و قلت استعمال و شک نیست که نصیرالدین و مؤیدالدین و عون الدین و عضدالدین و معزالدین بزرگ تر است از نجم الدین و شمس الدین و کرزالدین (؟) و تاج الدین هم از روی معنی و هم از روی لفظ اما از روی معنی جهت آنکه نصیر و عضد ومعزوما اشبهها وزراء را مناسب تر است از دیگر القاب و اما از جهت لفظ بذوق میتوان دانست که حروف این القاب و ترکیب آن خوشتر است از حروف نجم و کرز (؟) و تاج و این معنی را جز بذوق ادراک نتوان کرد چنانکه در علم معانی بیان گویند. بناءً علی هذه القاعده خلفاء چون خواستندی که کسی را بزرگ گردانند و مراتب عالی بخشند هیچ دقیقه از دقایق اجلال و تعظیم فرونمی گذاشتندتا حدی که بر در سرای جای ایستادن اسب آن کس هم معین می گردانیدند و اگر لقب او مناسب منصب و بزرگی نمیبود ازبرای تعظیم لقبی معین می کردند نیکوتر از اول و گویی این نوع تصرفی است که اگر کسی بنده خرد نام او را تغییر کند و میشاید که این نوع را مطلقاً بارادت مغیر نسبت کنند بی ترجیحی از روی معنی یا از روی لفظ. پس تغییر القاب را دو سبب باشد و هر دو نیکوست . و بر سر حکایت وزیر نصیرالدین بن ناقد رویم ، و گوییم اومردی بود از کفاة روزگار و عقلاء جهان ، در سن کودکی بتحصیل ادب و شعر و انشا و ترسل و سیَر و تواریخ مشغول شد و در این اقسام بمرتبتی که از اکفاء و اقران درگذشت در ایراد سخن و وقوع حالات و قضایا او را مستشهدات غریب مثل آیتی از قرآن یا بیتی یا مثلی سایر یا حکایتی مناسب دست میداد و با این فضایل مذکور وقار وهیبت و تقوی و امانت عظیم داشت ، بمال دیوان و رعیت هرگز طمع نکردی و تمامت متصرفان را بحسن تدبیر و ایصال وظایف از میاومات و مشاهرات و مسانهات از خیانت مانع شدی و اموال اعمال و قوانین و دواوین را ضبطی نهاد که دوست و دشمن بکفایت و شهامت و ملک داری او مقر شدند و محافظت بجایی رسید که هیچ متصرف را مجال تصرف در یک من بار و یک حبه زر نماند و یکی از شعراء او را دو بیت هجو گفت در این معنی و بوزیر رسانیدند و او را خوش آمد زیرا که اگر چه مشتمل بود بر امساک و تنگ گرفتن بر نواب و خدم اما بر نزاهت نفس و کمال خبرت و علو همت او دلالت داشتندی و آن دو بیت این است :
وزیرنا زاهد و الناس قد زهدوا
فیه فکل عن اللذات منکمش
ایامه مثل شهر الصوم خالیة
من المعاصی و فیها الجوع و العطش .
چون امیرالمؤمنین مستنصر وزیر قمی را بگرفت ابن ناقد را بدارالخلافه خواند و خلعت وزارت فرمود و هرچه ازعادات و رسوم و اکرام و اعظام بود مرعی گردانید و چون از حضرت خلافت بیرون آمد اسبی با ساخت زر از مراکب خاص پیش کشیدند سوار شد و بدیوان رفت ، چون بر مسند نشست رقعه ٔ انهاء بحضرت فرستاد و تشریف جواب یافت فرمان شد تا القابی که ازبرای ابن مهدی می گفتند ازبرای او همچنان گویند بر این صورت : المولی الوزیر الاعظم الصاحب الکبیر المعظم العالم العادل المؤید المظفر المنصور المجاهد نصیرالدین صدرالاسلام غرس الامام عضدالدولة مغیث الامة عمادالملک اختیار الخلافة المعظمة مجتبی الامامة المکرمة تاج الملوک سید صدور العالمین ملک وزراء الشرق و الغرب غیاث الوری الازهر محمدبن الناقدظهیر امیرالمؤمنین . این وزیر مردی مقبل و محظوظ بود و او را در ایام وکالت مستنصر پیش از وزارت اتفاقها میافتاد که همه دلالت بر سعادت داشت . وقتی در سرای او در بعضی از اعیاد سنبوسه ای ساختند و او بفرمود تاحشو هفتاد سنبوسه پنبه دانه کنند تا ندیمان و یاران خویش را با آن ملاعبتی کند و بامداد عید از جانب باب البستان که دری است از درهای دارالخلافه بحضرت رفت . مستنصر خادمی را گفت : با وکیل بگوی که اگر در سرای تو سنبوسه ساخته اند اینجا آرند، ابن ناقد خادمی را بسرای فرستاد تا هر سنبوسه که ساخته بودند بدرگاه آوردندو در این حالت که سنبوسه بحضرت رسیده بود او را یادآمد که حشو بعضی سنبوسه پنبه دانه داده بود خواست که از این بیم از هوش رود در حال سوار شد و بخانه دوانید و از زن بپرسید که سنبوسه هیچ مانده است ؟ زن گفت :نه و فلان کس آمد و تمامت تسلیم او کردیم . گفت : بهتربطلب که اگر هیچ نمانده است وای بر ما، زن در خانه رفت و تفحص کرد کنیزکان صد سنبوسه پنهان کرده بودند و از اتفاقات دولت و سعادت آن هفتاد سنبوسه محشو پنبه دانه باقی بود و یکی بدارالخلافه نبرده بودند، ابن ناقد شاد شد و از این اتفاقات فال نیکو گرفت و شکرانه ٔ آن را بمستحقان صدقات رسانید، و وقتی در دارالخلافه کوشکی بدید این ابیات انشاد کرد:
ﷲ من قصر الخلافة منزل
من دونه ستر النبوة مسیل
و رواق ملک فیه اشرف موضع
ظلت تحار له العقول و تذهل
تغضی لعزته النواظر هیبة
و یرد عنه طرفة المتأمل
حسدت مکانته النجوم فَوَدَّ لو
امسی یجاوره السماک الاعزل
وسما علواً ان یقبّل تربه
شفة فاضحی بالجباه یقبل .
در بغداد یکی از اواسطالناس بود که پیوسته ملاعبت و ظرافت کردی و وقتها مضحکات گفتی و پیش ارباب مناصب خاصه ابن ناقد باین واسطه تردد نمودی و ابن ناقد او را عُدَیل گفتی ، روزی با او بازی می کرد او گفت : ای خداوند تا کی عدیل باشم نشاید که عدل شوم ؟ گفت : می خواهی که عدل شوی ؟ گفت : میخواهم و التماس کرد تا مطالعه ای در این باب نویسد، این ناقد بکراهتی تمام مطالعه نوشت مشتمل بر آن که شخص مردم زاده پیش بنده تردد میکند ومیخواهد که از عدول باشد فرمان نافذ شد که ملتمس اومبذول است کس بقاضی فرستد تا شهادت او مسموع دارد وزیر فرمان را بقاضی رسانید و قاضی نام عدیل را در زمره ٔ عدول ثبت کرد و تصغیر بتعظیم مبدل گشت . بعد از روزی چند وزیر از مشایخ عدول دو کس را طلب کرد اتفاقاً در آن حال عدیل حاضر بود و شخص دیگر، هر دو را بفرستاد، حاجب ایشان را بخدمت وزیر برد و گفت : دو عدل از دارالقضاة آمده اند عدیل در پیش افتاد و سلام کرد و چون نظر وزیر بر او آمد بانگ برآورد و گفت :
ویلک ای عدیل عدل شدی ، آنگاه باستشهاد حال این دو بیت برخواند:
و مازالت بنوأسد تسامی
و تدخل فی ربیعة بالمزاح
الی ان صار ذاک الهزل جدّاً
و باح القوم بالنسب الصراح .
آنگه گفت : بیرون رو قبحک اﷲ و قبح وقتاً صرت َ فیه عدلا، یعنی زشت گرداناد خدای تعالی تو را و آن زمان که تو در او عدل باشی آنگاه مثال فرمود تا قاضی القضاة تمامت اسامی عدول بر جریده ای نوشت و بمطالعه ٔ وزیر رسانید، وزیر عدیل و چند کس دیگر را اسقاط فرمود و قلم در اسامی ایشان کشید. وقتی مستنصر بوزیر نوشت که حظیه ای درسرای داریم و میخواهیم او را بکسی دهیم مردی موافق بطلب . ابن ناقد گفت : مجیر بزاز دوست ماست و بر ما حق تردد و توددی ثابت دارد و بهیچوجه اتفاق مجازاتی نیفتاد و با این حظیه بی شبهه نعمتی و ثروتی عظیم باشد اگر فرمان شود او را به مجیر دهیم ، خلیفه اجازه فرمود و وزیر بزاز را بطلبید و با او گفت و قضاة و شهود را احضار کردند و عقد نکاح منعقد شد و بعد از چند روز حظیه را با جهازی که قیمت عدل آن از بیست هزار دینار زیاده بود بمجیر داد چون از زفاف بپرداخت بسلام وزیر آمد تا اقامه ٔ شکری کند وزیر چون او را بدید گفت : زبان این حظیه همانا انشاد کرد:
و ما کنت من ابناء جنسی فتستوی
خلائقک السودی وحسن خلائقی
و لکن بنات الخیل وَ هْی َ مواصل
مطایا لأبناء الحمیر النواهق .
مجیر عامی بود پنداشت که وزیر او را می ستاید بدعا مشغول گشت .و شبی مستنصر بدیدن او آمد و تا وقت سحر بنشست و مسامره و محادثه میکردند چونکه خواست بازگردد وزیر ابیات احمدبن منن برخواند:
و هذه لیلة جاد الزمان بها
قد عادلت کل ما افنیه من عمری
جاد الحبیب ندیمی فی دجنتها
الی الصباح بلا واش و لا کدر
حدیثه الدرّ یغنی عن کواکبها
و وجهه البدر یغنینا عن القمر
وددت لو أنها طالت و کنت اذن
امدّها بسواد القلب و البصر
و لم یکن عیبهاالاّ تقاصرها
و ای ّ عیب لها أشنی من القصر.
و در آخر ایام مستنصر نصیرالدین بن ناقد را مرضی بلغمی پیش آمد و مفاصل استرخا گرفت و افلاجی ظاهر شد چنانکه برنمیتوانست خاست و هر روز زیاده میگشت تا بجایی رسید که از سخن و کتابت عاجز شد و بحیله و زحمت نام خویش هم نمیتوانست نوشت معهذا هرگز خلیفه را بر دل نگذشت که او را معزول کند و مستنصر وفات یافت و وزیر بر این حالت بود و در عهد مستعصم مدتی بماند و هرگز اسم وزارت از او نیفتاد با آن که استطاعت هیچ کار نداشت تا آنگاه که اسهالی پیش آمد و بمرد در سنه ٔ اثنتین واربعین و ستمایة (642) و وفات او در دارالوزراء بودمقابل باب نوبی و در آن سرای از وزراء جز او کسی نمرد.
ترجمه مقاله