ترجمه مقاله

استم

لغت‌نامه دهخدا

استم .[ اِ ت َ ] (اِ) جور. (برهان ). جفا. (غیاث ). ظلم . (غیاث ) (برهان ). ستم . (برهان ) (جهانگیری ) :
کس نیست بگیتی که بر او شیفته نبود
دلها ز خوی نیک زیانند نه استم .

فرخی .


آخر دیری نماند استم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .

منوچهری .


کفر و ظلم و استم بسیار او
هست لایق با چنین اقرار او.

مولوی .


بازگو از ظلم آن استم نما
صد هزاران زخم دارد جان ما.

مولوی .


ان بعض الظن اثم ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر.

مولوی .


ترجمه مقاله