استواء
لغتنامه دهخدا
استواء. [ اِ ت ِ ] (اِخ ) (خطِ...) اِسْتِوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب . (دمشقی ). معدل النهار. استوای فلکی :
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه .
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را.
مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا بحد استوا.
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب عدو و ولی دارد استوا.
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه .
(منسوب به منوچهری ).
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را.
انوری .
مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا بحد استوا.
خاقانی .
تا آفتاب رایش در خط استواست
روز و شب عدو و ولی دارد استوا.
؟