ترجمه مقاله

اسحاق

لغت‌نامه دهخدا

اسحاق . [ اِ] (اِخ ) ابن ابراهیم بن میمون التمیمی الموصلی . مکنی به ابی محمد، و هرگاه که رشید استخفاف او خواستی وی را با کنیت ابوصفوان خواندی . مقام او در علم و ادب وشعر چنانست که ذکر آنهمه موجب اطاله ٔ کلام گردد، و آن بر واقفان اخبار و متتبعان آثار پوشیده نباشد. امادر غناء که کوچکترین علوم اوست چیره دست تر بود زیرا در دیگر علوم نظیر داشت ولی درین فن بیمانند بود و در آن بپایه ٔ علماء گذشته ٔ فن رسید و از معاصران خود بگذشت و امام این صناعت شناخته شد با آنکه خود از غناء و انتساب بدان چنان گریزان بود که میگفت : آنگاه که مرا برای غناء خوانند و یا «اسحاق موصلی مغنی » نامند دوست تر دارم مرا ده تازیانه که تاب بیش از آن ندارم بزنند، و از این کار معاف دارند، و بدین نامم نخوانند. مأمون میگفت اگر اسحاق موصلی ، میان مردم ، بغناء شهرت نیافته بود وی را عهده دار قضا میکردم ، چه اواین کار را ازین قاضیان احق و پاک دامن تر و راستگوترو متدین تر و امین تر باشد. اسحاق گوید: مدتها مرا عادت چنین بود که سحرگاهان نزد هشیم میرفتم و از او حدیث می شنیدم و از آنجا قصد کسائی میکردم و جزئی از قرآن بر او میخواندم ، و از آنجا نزدیک فراء میشدم و جزئی دیگر بر او میخواندم پس از آن آهنگ منصور زلزل میکردم و او دو یا سه دستگاه برای من می نواخت سپس نزد عاتکه دختر شهدة میرفتم و از او یک یا دو صوت می آموختم و بعد از آن نزد اصمعی میشدم و با او مناشده میکردم و از آنجا بسوی ابوعبیده میشتافتم و بمذاکره می پرداختم و سپس پیش پدر می آمدم و آنچه کرده و آموخته و آنکه را دیده بودم بدو میگفتم و چاشت میخوردیم و شامگاهان بخدمت هارون میرفتم . اصمعی گوید: با هارون بسفری رفتم ، اسحاق را در آن سفر بدیدم . او را گفتم : چیزی از کتابهای خود همراه داری ؟ گفت : آری آنچه سبک بودآورده ام . گفتم : مثلاً چند عدد؟ گفت : هجده صندوق . تعجب کردم و گفتم : سبک آنها که این اندازه است سنگین آن چه مقدار باشد؟ اصمعی بدین گفته ٔ اسحاق معجب بود:
اذا کانت الاحرار اصلی و منصبی
و دافع ضیمی خازم [ خارم ؟ ] و ابن خازم
عطست بانف شامخ و تناولت
یدای الثریا قاعداً غیر قائم .
جعفربن قدامه بروایت از علی بن یحیی منجم گوید که اسحاق موصلی از مأمون خواست که با طائفه ٔ اهل علم و ادب و رواة بخدمت او حاضر آید نه با مغنیان و هر گاه که او را برای غناء خواهد نیز بخدمت رود، مأمون بپذیرفت . پس از آن از وی خواست که با فقها نزد او رود، مأمون اجازت داد و اودست در دست قضاة بحضور او میرفت و در پیش او می نشست . سپس از مأمون خواست که در روزهای نماز جمعه ، در مقصوره چون خود او سواد پوشد مأمون خندید و گفت : ولا کل هذا یا اسحاق و قد اشتریت منک هذه المسألة بمائةالف درهم . بفرمود تا صد هزار درهم او را دادند. مرزبانی بروایت از محمدبن عطیه ٔ شاعر گوید: در مجلس یحیی بن اکثم ، که اهل علم در آن گرد می آمدند، حاضر بودم ،اسحاق درآمد و با اهل کلام مناظره کرد و داد سخن بداد و پس از آن در فقه سخن گفت و حجت آورد سپس بشعر و لغت پرداخت و بر حضار فائق آمد. عاقبت روی به یحیی بن اکثم کرد و گفت : اعز اﷲ القاضی ، آیا در مناظره تقصیری کردم ؟ یحیی گفت : بخدا سوگند نه . اسحاق گفت : همه ٔ علوم را چون صاحبان آنها دانم ، چرا بیک فن ، که مردم بدان اقتصار کرده اند، منسوب باشم ؟ عطوی گوید: یحیی روی بمن کرد و گفت : جواب او در این باب ، با تو باشد. عطوی ، که از اهل جدل و کلام بود، گوید: روی باسحاق آوردم و گفتم : یا ابامحمد هر گاه گویند اعلم مردم در شعر و لغت کیست ، آیا اسحاق را نام برند یا اصمعی و ابوعبیدة را؟ اسحاق گفت : اصمعی و ابوعبیده را. گفتم : هر گاه گویند: اعلم مردم در نحو کیست ، آیا اسحاق را نام برند یا خلیل و سیبویه را؟ اسحاق گفت : خلیل و سیبویه را. گفتم : اگر گویند اعلم مردم در انساب کیست ، آیا اسحاق را نام برند یا ابن الکلبی را؟ گفت ابن الکلبی را. گفتم : اگر گویند اعلم مردم در کلام کیست ، آیا اسحاق را نام برند یا ابوالهذیل و نظام را؟ گفت : ابوالهذیل و نظام را. گفتم : اگر گویند اعلم مردم در فقه کیست ، آیا اسحاق را نام برند یا ابوحنیفه نعمان و ابویوسف را؟ گفت : ابوحنیفه نعمان و ابویوسف را. گفتم : اگر گویند اعلم مردم بعلم حدیث کیست ، آیا اسحاق را نام برند یا علی بن المدینی و یحیی بن معنی را؟ گفت : علی بن المدینی و یحیی بن معنی را. گفتم : اگر گویند اعلم مردم در غناء کیست ، آیا روا باشد کسی را جز اسحاق نام برند؟ گفت : نه . گفتم : از آنجا تو به این هنر منسوب شدی که در آن نظیر نداری و در دیگر فنون ترا همانند باشد. اسحاق بخندید و برخاست و برفت . یحیی مرا گفت : راست گفتی و حجت تمام آوردی ، اما در آن بر اسحاق ستم کردی ، چه اسحاق با بسیاری از آنان که نام بردی برابری تواند کرد بل برتر باشد و در روزگار نظیر وی کم یافته شود. اسحاق از جماعتی روایت حدیث کرده است که از آن جمله اند: ابومعاویه ضریر و هشیم و ابن عیینة و غیرهم . و او با کراهیتی که از غناء داشت باهنرترین کسان در این فن بود و در آموختن دقایق و لطایف این فن ، حتی بر کنیزکان و غلامان و شاگردان و طرفداران خویش بخل میورزید. وی انواع و روشهای غناء را چنان تصحیح کرد و از یکدیگر ممیز گردانید که کسی پیش از او این توفیق نیافته بود و پس از او نیز کس بدان نپرداخت . یاقوت مناقشه ای را که بین اسحاق و ابراهیم بن المهدی در یکی از مجالس هارون روی داده چنین نقل کند: و کان ابراهیم بن المهدی یأکل المغنین اکلاً حتی یحضر اسحاق فیداریه ابراهیم و یطلب مکافاته و لایدع اسحاق بکته (؟) و معارضته و کان اسحاق آفته کما ان لکل شی ٔ آفة و له معه عدة مشاهد: قال اسحاق کنت یوماً عند الرشید و عنده ندماؤه و خاصته و فیهم ابراهیم بن المهدی فقال لی الرشید یا اسحاق تغن :
شربت مدامة و سقیت اخری
و راح المنتشون و ماانتشیت .
فغنیته فاقبل علی ابراهیم بن المهدی فقال مااصبت یا اسحاق ولااحسنت فقلت له لیس هذا مما تحسنه ولا تعرفه و ان شئت فغنه فان لم اوجدک انک تخطی ٔ فیه منذ ابتدائک الی انتهائک فدمی حلال ثم اقبلت علی الرشید فقلت یا امیرالمؤمنین هذه صناعتی و صناعة ابی و هی التی قربتنا منک و استخدمتنا الیک و اوطأتنا بساطک فاذا نازعناها احد بلاعلم ، لم نجد بُداً من الایضاح و الذب فقال لاغرو و لالوم علیک و قام الرشید لیبول فاقبل علیه ابراهیم فقال ویلک یا اسحاق تجتری علی ّ و تقول ما قلت یا ابن الزانیة فداخلنی ما لم املک نفسی معه فقلت له انت تشتمنی ولااقدر علی اجابتک و انت ابن الخلیفة و اخوالخلیفة و لولا ذلک لقد کنت اقول لک یا ابن الزانیة کما قلت لی یابن الزانیة و لکن قولی فی ذمک ینصرف الی خالک الاعلم و لولاک لذکرت صناعته و مذهبه قال اسحاق و کان بیطاراً و علمت ان ابراهیم یشکونی الی الرشید و ان الرشید سیسأل من حضر عما جری فیخبره ثم قلت له انت تظن ان الخلافة تصیر الیک فلاتزال تهددنی بذلک و تعادینی کما تعادی سائر اولیاء اخیک حسداً له و لولده علی الامر وانت تضعف عنه و عنهم و تستخف باولیائهم تشیعا و ارجو الاّیخرجها اﷲ تعالی عن یدالرشید و ولده و ان یقتلک دونها و ان صارت الیک و العیاذ باﷲ فحرام علی ّ العیش یومئذ و الموت اطیب من الحیاة معک فاصنع حینئذ ما بدا لک فلما خرج الرشید وثب ابراهیم فجلس بین یدیه وقال یا امیرالمؤمنین شتمنی و ذکر امی و استخف بی فغضب الرشید و قال ما تقول ویلک قلت لااعلم سل من حضر فاقبل علی مسرور و حسین الخادم فسألهما عن القصة فجعلا یخبرانه و وجهه یربدّ الی ان انتهیا الی ذکر الخلافة فسری عنه و رجع لونه و قال لابراهیم ما له ذنب شتمته فعرفک انه لایقدر علی جوابک ارجع الی موضعک و امسک عن هذا فلما انقضی المجلس و انصرف الناس امر اءَلاّابرح و خرج کل من حضر حتی لم یبق غیری فساء ظنی و همتنی نفسی ، فاقبل علی و قال لی : ویحک یا اسحاق اترانی لااعرف وقائعک قد واﷲ زانیته دفعات ویحک لاتعد ویحک حدّثنی عنک . لو ضربک اخی ابراهیم اکنت اقتص لک منه فاضربه و هو اخی یا جاهل اتراه لو امر غلمانه ان یقتلوک فقتلوک اکنت اقتله بک فقلت قد واﷲ قتلتنی یا امیرالمؤمنین بهذا الکلام و لئن بلغه لیقتلنی و مااشک فی انه قد بلغه الاَّن فصاح بمسرور الخادم و قال علی بابراهیم الساعة و قال لی : قم فانصرف . فقلت لجماعة من الخدم و کلهم کان لی محباً و الی ّ مائلاً اخبرونی بما یجری فاخبرونی من غد انه لما دخل علیه وبخه و جهله و قال له ُ لم تستخف ّ بخادمی و صنیعتی و ندیمی و ابن خادمی و صَنیعة ابی فی مجلسی و تقدم علی و تصنع فی مجلسی و حضرتی هاه هاه تقدم علی هذا و امثاله و انت مالک و الغناء و مایدریک ما هو و من اخذ لحنه و طارحک ایاه حتی تظن ّ انک تبلغ منه مبلغ اسحاق الذی غذی به و هو صناعته ثم تظن انک تخطئه فیما لاتدریه و یدعوک الی اقامة الحجة علیک فلاتثبت لذلک و تعتصم بشتمه الیس هذا مما یدل علی السقوط و ضعف العقل و سوءالادب من دخولک فیما لایشبهک ثم اظهارک ایاه و لم تحکمه الیس تعلم ویحک ان هذا سوء رأی و ادب و قلة معرفة و مبالاة بالخطاء و التکذیب و الرد القبیح ثم قال له واﷲ العظیم و حق رسوله الکریم و الا فانا نفی من ابی لئن اصابه سوءاو سقط علیه حجر من السماء او سقط من دابته او سقط علیه سقف او مات فجاءةً لاقتلنک به واﷲ واﷲ واﷲ و انت اعلم فلاتعرض له قم الاَّن فاخرج فخرج و قد کاد یموت [غضباً ] فلما کان بعد ذلک دخلت علیه و ابراهیم عنده فاعرضت عنه فجعل الرشید ینظر الی مرة و الی ابراهیم اخری و یضحک ثم قال له : انی لاعلم محبتک لاسحاق و میلک الیه و الأَخذ عنه و ان هذا لاتقدر علیه کما ترید الا ان یرضی و الرضا لایکون بمکروه و لکن احسن الیه و اکرمه و بره و صله فاذا فعلت ذلک ، ثم خالف ما تهواه عاقبته بید منبسطة و لسان منطلق ثم قال لی قم الی مولاک و ابن مولاک فقبل رأسه فقمت الیه و اصلح بیننا». ونیز یاقوت آرد: و حدث المبرد قال حدثت عن الاصمعی قال دخلت انا و اسحاق بن ابراهیم یوماً علی الرشید فرأیته لقس النفس فانشده اسحاق :
و آمرة بالبخل قلت لها اقصری
فذلک شی ٌٔ ما الیه سبیل
اری الناس خلان الکرام و لااری
بخیلاً له حتی الممات خلیل
و انی رأیت البخل یزری باهله
فاکرمت نفسی ان یقال بخیل
و من خیر اخلاق الفتی قد علمته
اذا نال یوماً ان یکون ینیل
فعالی : فعال الموسرین تکرماً
و مالی : کما قد تعلمین قلیل
و کیف اخاف الفقر او احرم الغنی
و رأی امیرالمؤمنین جمیل .
قال فقال الرشید لاکفیک ان شاء اﷲ ثم قال : ﷲ در ابیات تأتینا بها ما اشد اصولها و احسن فصولها و اقل فضولها و امر له بخمسین الف درهم . فقال له اسحاق وصفک و اﷲ یا امیرالمؤمنین لشعری احسن منه فعلام آخذ الجائزة فضحک الرشید و قال اجعلوها لهذا القول مائة الف درهم . قال الاصمعی فعلمت یومئذ ان اسحاق احذق بصیدالدراهم منی .
اسحاق روایت کند که روزی هارون مرا گفت : مردم چه میگویند؟ گفتم میگویند که تو برامکه را فرومیگیری و فضل بن الربیع را بوزارت میگماری . هارون خشمگین گردید و فریاد برآورد وگفت : این کار چه بابت تست ؟ چندی از رفتن نزد خلیفه خودداری کردم . روزی ما را بخواست و نخستین غنائی که او را بکردم این ابیات ابی العتاهیه بود:
اذا نحن صدقناک
فضرّ عندک الصدق
طلبنا النفع بالباط -
َل اذ لم ینفع الحق
فلو قدّم صبا فی
هواه الصبر و الرفق
لقدّمت علی الناس
ولکن الهوی رزق .
هارون بخندید و مرا گفت ای اسحاق کینه ورز شده ای . شهوات ، کنیزک اسحاق ، که وی را به واثق اهدا کرده بود، روایت کند که اسحاق این شعر خود را:
یا ایها القائم الامیر فدت
نفسک نفسی بالاهل و الولد
بسطت للناس اذ ولیتهم
یداً من الجود فوق کل ید.
آهنگی ساخت و چون محمد امین را بدان غنا کرد، امین او را هزارهزار درهم فرمود و دیدم که صد فراش آنرا بخانه ٔ ما آوردند. اسحاق گوید:مأمون ، پس از آمدن به بغداد بیست ماه چیزی از اغانی نشنیدی و نخستین کس که به حضرت وی تغنی کرد ابوعیسی بن الرشید بود و از آن پس مأمون بغناء پرداخت . و در آغاز کار خود، مانند هارون ، از پس پرده سماع میکردو پس از چهار سال پرده برگرفت و با ندیمان و مغنّیان می نشست و هرگاه که سماع خواستی مرا بخواندی . بدخواهان ، پیش وی ، از من سعایت کردند و مرا بزرگ منش و بی اعتنا به مقام خلافت نمودند. مأمون سپس مرا نمیخواند.و دوستان ، بدین سبب ، از من ببریدند و از این راه مرا زیانی عظیم رسید. تا روزی علویه نزد من آمد و گفت امروز ما را برای غناء خوانده اند و اجازت خواست که پیش مأمون ذکر من آورد. گفتم وی را بدین شعر من تغنی کن :
یا سرحةالماء قد سدّت موارده
اما الیک طریق غیرمسدود
لحائم حام حتی لاحیام له
مُحَلَّاء عن طریق الماء مطرود.
ناچار بهیجان آید و ازتو شاعر شعر پرسد و راه بر تو باز شود و پاسخ دادن آسان تر از آغاز بسخن باشد و آهنگی را که برای آن شعرساخته بودم بدو دادم . اسحاق گوید چون مجلس مستقر شدو علویه بدان شعر غناء کرد مأمون پرسید: شعر از کیست ؟ علویه گفت : یا سیّدی ، از آن بنده ایست که بر وی ستم کردی ، و بی گناه او را بدور افکندی . مأمون گفت : اسحاق را گوئی ؟ گفتم : آری . گفت هم اکنون باید که بحضرت ما آید. رسول او نزد من آمد بسوی مأمون شتافتم و چون بخدمت رسیدم گفت نزدیک آی . نزدیک رفتم . دستهای خود بسوی من دراز کرد. خود را بر دستهای او افکندم ، ومرا با دو دست در آغوش کشید و چنان نیکی و اکرام کرد، که اگر دوستی مؤانس با دوست خویش چنان میکرد او را مسرور میساخت . اسحاق گوید روزی مأمون را به این شعر تغنی کردم :
لأحسن من قرع المثانی و رجعها
تواتر صوت الثغر یقرع بالثغر
و سکرالهوی اروی لعظمی و مفصلی
من الشرب بالکاسات من عاتق الخمر.
مرا گفت : «الا اخبرک باطیب من ذلک و احسن : الفراغ و الشباب و الجدة». اسحاق گویدروزی بحضرت معتصم بودم او یکی از اصحاب را که غائب بود، یاد آورد و گفت : «تعالوا حتی نقول ما یصنع فی هذا الوقت ، فقال قوم کذا و قال آخرون کذا فبلغت النوبة الی ّ فقال قل یا اسحاق قلت اذا اقول فاصیب . قال اءَتعلم الغیب قلت و لکنی افهم مایصنع و اقدر علی معرفته . قال فان لم تصب قلت و ان اصبت قال لک حکمک و ان لم تصب قلت لک دمی قال وجب قلت وجب . قال فقل قلت یتنفس قال و ان کان میتاً قلت تحفظ الساعة التی تکلمت فیها فان کان مات قبلها او فیها فقد قمرتنی قال قد انصفت قلت فالحکم قال فاحتکم ماشئت قلت ما حکمی الا رضاک یا امیرالمؤمنین قال : فان رضای لک و قد امرت لک بمائة الف درهم اتری مزیداً فقلت ما اولاک یا امیرالمؤمنین بذاک قال فانها مائتا الف ، اتری مزیداً فقلت ما احوجنی الی ذاک قال فانها ثلاثمائة الف اتری مزیداً قلت ما اولاک یا امیرالمؤمنین بذاک فقال یا صفیق الوجه مانزید علی هذا. اسحاق گوید: بدانگاه که واثق ولی عهد بود، روزی نزد وی نشسته بودم کنیزکی زیبا، که چشمم چنویی ندیده بود، چون شاخی از بان از قصر بدر آمد وکنیزکان دستار و مگس ران بدست از پیش او میشدند. با تعجب بدو مینگریستم و او نیز مرا مینگریست . چون واثق نگاه من بدو دریافت مرا گفت : یا ابامحمد سخن ببریدی و حیرت بر تو پدید آمد، بخدا سوگند، دل تو نشانه ٔ تیر غمزه ٔ این کنیزک شد. گفتم ملوم نباشم . بخندید و مرا گفت : چیزی در این باب انشاد کن . گفته ٔ المرار بخواندم :
الکنی الیها عمرک اﷲ یا فتی
بایة ما قالت متی انت رائح
و ایة ما قالت لهن ّ عشیّة
و فی الستر حرّات الوجوه ملائح
تخیرن ارماکن ّ فارمین رمیة
اخا اسد اذ طوحته الطوائح
فلبسن مسلاس الوشاح کأنها
مهاة لها طفل برمان راشح .
واثق گفت نیکو و ظریف گفتی ، آهنگی در آن ساز اگر دلنشین افتد کنیزک تراست . آهنگی بساختم و او را بدان غناء کردم و او کنیزک بمن داد. و نیز اسحاق گوید: وقتی اقامت من به سُرَّمَن رأی ، نزد واثق ، بطول کشید وبدیدار کسان خود مشتاق شدم ، و شعری بگفتم و بر او تغنی کردم :
یا حبذا ریح الجنوب اذا بدت
فی الصبح و هی ضعیفةالانفاس
قد حملت بردالندی و تحملت
عبقاًمن الحثحاث و البسباس .
واثق آنرا بپسندید گفت : یا اسحاق لو جعلت مکان الجنوب شمالاً الم یکن ارق و اغذی و اصح للاجساد و اقل وخامة و اطیب للانفس فقلت ما ذهب علی ّ ما قاله امیرالمؤمنین ولکن التفسیر فیما بعد و هو:
ما ذا یهیج للصبابة و الهوی
للصب بعد ذهوله و الیاس .
واثق گفت : «فانما استطبت مایجی ٔ به الجنوب لنسیم بغداد لا للجنوب و الیهم اشتقت لا الیها». گفتم : آری ای امیر مؤمنان و برخاستم ودست وی ببوسیدم . بخندید و گفت : ترا اجازت دادم که پس از سه روز بروی و مرا صد هزار درهم فرمود. و نیز اسحاق گوید: هیچیک از خلفاء چون واثق مرا حرمت نداشتی و اکرام نکردی و صلت ندادی وقتی او را این بیت خوانده بودم :
لعلک ان طالت حیاتک ان تری
بلاداً بها مبدی للیلی و محضر.
او شبی همین شعر باز شنیدن خواست و جز با آن شعر بدان شب شراب نخورد و در آخر سیصد هزار درم صله فرمودو مرا پیش خواند و گفت : ویحک یا اسحاق ، دیدار ما راشائق نبودی . گفتم : شائق بودم یا امیرالمؤمنین ! و در این باب بیتی چند گفته ام اگر فرمائی انشاد کنم . گفت : بخوان . بخواندم :
اشکو الی اﷲ بعدی عن خلیفته
و مااعالج من سقم و من کبر
لااستطیع رحیلاً ان هممت به
یوماً الیه و لااقوی علی السفر
انوی الرحیل الیه ثم یمنعنی
ما احدث الدهر و الایام فی بصری .
یاقوت گوید: اسحاق مصراع اخیر را بواسطه ٔ ضعف چشم و نابینائی اواخر عمر خود گفته است . اسحاق گوید انشاد قصیده ای را که در مدح واثق گفته بودم ، از وی اجازت خواستم .اجازت فرمود، و چنین خواندم :
لما امرت باشخاصی الیک هفا
قلبی حنیناً الی اهلی و اولادی
ثم اعتزمت و لم احفل ببینهم
و طابت النفس عن فضل و حمّاد
فلو شکرت ایادیکم و انعمکم
لمااحاط بها وصفی و تعدادی .
احمدبن ابراهیم ، علی بن یحیی ، راوی این خبر را، گفت : اگر خلیفه فضل و حماد را احضار میکرد، اسحاق از زشت روئی و قبح منظر آن دو خجل نمیشد؟ اسحاق گوید با واثق بنجف رفتم او را گفتم یا امیرالمؤمنین ! قصیده ای در وصف نجف سروده ام گفت انشاد کن و من بخواندم :
یا راکب العیس لاتعجل بنا و قف
نُحَی ِّ داراً لسعدی ثم ننصرف .
تابه این بیتها رسیدم :
لم ینزل الناس فی سهل ولا جبل
اصفی هواءً ولا اغذی من النجف
حُفَّت ْ ببر و بحر فی جوانبها
فالبرّ فی طرف و البحر فی طرف
و مایزال نسیم من یمانیة
یأتیک منها بریا روضةانف .
سپس او را مدح گفتم :
لایحسب الجود یفنی ما له ابداً
ولایری بذل مایحوی من السرف .
و همچنان بخواندم تا قصیده بپایان رسید. واثق بطرب آمد و در این روز مرا با کنیت بخواند و گفت : احسنت یا ابامحمد! و مرا صد هزار درهم فرمود. و نیز گوید: روزی با او بصالحیه که ابونواس در باب آن گوید: «فالصالحیة من اطراف کلواذی » برفتم ، و کودکان خود، و بغداد را یاد آوردم و گفتم :
اء تبکی علی بغداد و هی قریبة
فکیف اذاما ازددت منها غداً بعدا
لعمرک مافارقت بغداد عن قلی
لو انا وجدنا من فراق لها بدا
اذا ذکرت بغداد نفسی تقطعت
من الشوق او کادت تهیم بها وجدا
کفی حزناً ان رحت لم استطع لها
وداعاً و لم احدث بساحتها عهدا.
مرا گفت : ای اسحاق شائق بغداد شدی . گفتم : بخدا سوگند نه . اشتیاق بکودکان است و در این باب دو بیت بخاطرم آمد و بخواندم :
حننت الی اصیبیة صغار
و شاقک منهم قرب المزار
و ابرح ما یکون الشوق یوماً
اذا دنت الدیار من الدیار.
گفت : ای اسحاق ! ببغداد رو، و یک ماه در خانه ٔ خود باش و سپس بازگرد، و ترا صد هزار درهم فرمودم . حمّادبن اسحاق بنقل از اسحاق روایت کند که گفت : «دخلت یوماً دار الواثق باﷲ بغیر اذن الی موضع امر ان ادخله اذا کان جالساً فسمعت صوت عود من بیت و ترنماً لم اسمع احسن منه قط. فاطلع خادم رأسه و صاح فدخلت و اذا الواثق فقال لی أی شی ٔ سمعت فقلت الطلاق کاملا لازم لی و کل مملوک لی حرّ لقد سمعت ما لم اسمع مثله قط حسناً فضحک و قال ما هو الافضل ادب و علم مدحه الاوائل و اشتهاه اصحاب رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم و التابعون بعدهم و کثر فی حرم اﷲ عز و جل و مهاجر رسوله صلی اﷲ علیه و سلم اتحب ان تسمعه قلت ای والذی شرّفنی بخطاب امیرالمؤمنین و جمیل رأیه و قال یا غلام هات العود و اعط اسحاق رطلاً فدفع الرطل الی ّ و ضرب و غنی فی شعر لابی العتاهیة بلحن صنعه فیه :
اضحت قبورهم من بعد عزتهم
تسفی علیها الصبا والحرجف الشمل
لایدفعون هواماً عن وجوههم
کأنهم خشب بالقاع منجدل .
فشربت الرطل ثم قمت و دعوت له فاجلسنی و قال اء تشتهی ان تسمع ثانیة قلت ای واﷲ فغنانیه ثانیة و ثالثة و صاح ببعض خدمه و قال احمل الی اسحاق الساعة ثلاثمائة الف درهم قال یا اسحاق قد سمعت ثلاثة اصوات وشربت ثلاثة ارطال و اخذت ثلاثمائة الف درهم فانصرف الی اهلک مسروراً لیسرّوا معک فانصرفت بالمال ». اسحاق گوید زبیربن دحمان ، روزی نزد من آمد. او را گفتم : ازاینجا بکجا خواهی شد؟ گفت : فضل بن ربیع فرموده است که پگاه پیش او روم و با هم صبوح کنیم . گفتم : دانی که صبوح وی غبوق دیگران باشد؟ گفتم : هم اینجا بباش تا دست در کار شراب زنیم و گفتم :
اقم یا اباالعوام ویحک نشرب
ونله مع اللاهین یوماً و نطرب
اذاما رأیت الیوم قد بان خیره
فخذه بشکر و اترک الفضل یغضب .
و او نزد من بماند و آن روز ما بخوشی بگذشت سپس نزد فضل شد فضل علت دیر کردن او پرسید. زبیرقصه بگفت و آن شعر انشاد کرد. فضل بر من خشم گرفت واز من روی بازگردانید و حاجب خود عون را فرمود که مرا اجازت دخول ندهد و استیذان نکند و رقعه ٔ من بدو نرساند. شعری گفتم و آنرا بوی فرستادم :
یقول اناس شامتون و قد رأوا
مقامی و اغبابی الرواح الی الفضل
لقد کان هذا خص بالفضل مرّة
فاصبح منه الیوم منصرم الحبل
و لو کان لی فی ذاک ذنب علمته
لقطعت نفسی بالملامة و العذل .
وپیوسته کوشیدم تا این ابیات به او رسید. چون بخواندگفت : این شگفت آورتر از گناه او باشد که خود را در آن کار گناهی نبیند. با خود گفتم جز عون حاجب ، راست کردن این کار را نشاید و بوی نوشتم :
عون یا عون لیس مثلک عون
انت لی عدة اذا کان کون .
مرا گفت رقعه ای بنویس و شعری بگوی که بر وی عرضه دارم . گفتم :
حرام علی ّ الراح مادمت غضبانا
و ما لم یعد عنی رضاک کما کانا
فاحسن فانی قد اسأت و لم تزل
تعودنی عندالاساءة احسانا.
عون هر دو شعر به او نمود. فضل امر به احضار من فرمود و از من خشنودی نمود. علی بن الصباح گوید: زنی بود از بنی کلاب ، نام اوزهراء، که با اسحاق محادثه و مناشده و بدو میلی داشت و در اشعار خود، نام او را بکنایت حمل می آورد. اسحاق گوید زهرا بمن نوشت :
وجدی بحمل علی انی اجمجمه
وجد السقیم ببرء بعد ادناف
او وجد ثکلی اصاب الموت واحدها
او وجد مغترب من بین الاف .
در جواب او گفتم :
اقراء السلام علی زهراء اذ ظعنت
و قل لها قد اذقت القلب ماخافا
اما اویت لمن خلفت مکتئباً
یذری مدامعه سحا و توکافا
فما وجدت علی الف فجعت به
وجدی علیک و قدفارقت آلافا.
محمدبن عبداﷲ خزاعی گوید: وقتی اسحاق این ابیات خویش مرا انشاد کرد:
سقی اﷲ یوم الماوشان و مجلساً
به کان احلی عندنا من جنی النحل
غداة اجتنینا اللهو غضا و لم نبل
حجاب ابی نصر و لا غضب الفضل
غدونا صحاحاً ثم رحنا کأننا
اطاف بنا شر شدید من الخبل .
ازو خواستم که آن ابیات بنویسد و بمن دهد و وی چنان کرد. او را گفتم مقصود از «یوم الماوشان » چیست ؟ گفت : اگر این ابیات برای تو نمی نوشتم چیزی که در باب تونیست نمی پرسیدی و در آن چیزی نگفت . و نیز گوید که ابن الاعرابی اسحاق را میستود و حفظ و علم و صدق او را پیوسته یاد میکرد و این گفته ٔ او می پسندید:
هل الی ان تنام عینی سبیل
ان عهدی بالنوم عهد طویل
غاب عنی من لا اسمی فعینی
کل یوم وجدا علیه تسیل
ان ما قل منک یکثر عندی
و کثیر ممن تحب القلیل .
و هرگاه اسحاق به این ابیات غناء میکرد میگریست . علت گریه ٔ او پرسیدند. گفت کنیزکی را دوست میداشتم این ابیات بیاد او سرودم و پس از آن مالک وی شدم و مشعوف بدو بودم تا آنگاه که پیر شدم و دیدگان من معلول شد. اکنون چون بدین اشعار غناء کنم بیادگار گذشته میگریم . حمادبن اسحاق گوید که پدر من وقتی که از بصره بازگشت مرا از اشعار خود انشاد کرد:
ماکنت اعرف ما فی البین من حزن
حتی تنادوا بان قد جی ٔ بالسفن
لما افترقنا علی کره لفرقتنا
ایقنت انی قتیل الهم و الحزن
قامت تودعنی والدمع یغلبها
فجمجمت بعض ما قالت و لم تبن
مالت علی ّ تفدینی و ترشفنی
کما یمیل نسیم الریح بالغصن
و اعرضت ثم قالت و هی باکیة
یا لیت معرفتی ایاک لم تکن .
اسحاق گوید: روزی بر اصمعی درآمدم و ابیاتی را که گفته و ببعض اعراب فرستاده بودم یعنی : «هل الی ان تنام عینی سبیل ...» بخواندم . او را خوش آمد و آنها را تکرار میکرد. او را گفتم : انها بنولیلتها. گفت : لاجرم ان اثرالتولید فیها بین . گفتم :و لاجرم ان اثرالحسد فیک ظاهر. اسحاق علی بن الأَعرابی را حرمت میداشت و اکرام میکرد و ابن الأَعرابی میگفت که اسحاق به گفته ٔ ابوتمام که گوید:
یرمی باشباحنا الی ملک
نأخذ من ماله و من ادبه .
سزاوارتر است از آن کس که این شعر درباره ٔ او گفته شده است . اسحاق گوید: طلحةبن طاهر آنگاه که از وقعةالشراة بازگشت و روی او راضربتی رسیده بود مرا بخواند و گفت : مرا تغنی کن بشعر اعراب . و من خواندم :
انی لاکنی باجبال عن اجبلها
و باسم اودیة عن اسم وادیها
عمداً لتحسبها الواشون غانیة
اخری و تحسب انی لست اعنیها
و لایغیر ودی ان اهاجرها
و لافراق نوی فی الدار انویها
و للقلوص و لی منها اذا بعدت
بوارح الشوق تنضینی و انضیها.
گفت : احسنت ! ترا بخدا سوگند تکرار کن . تکرار کردم و بغناء مشغول شدم و او تا گاه نماز صبح ، شراب نوشید. خادمی از خادمان او پیش آمد طلحه او را گفت چه مبلغ نزد خود داری ؟ گفت هفتاد هزار درهم . طلحه گفت به اسحاق ده . چون از آن جای بدر آمدم جماعتی از غلامان او در پی من آمدند و چیزی خواستند. من آن مبلغ میان آنها بخش کردم و این خبر بطلحه برداشتند و در خشم شد و سه روز مرا نخواند. بدو نوشتم :
علمنی جودک السماح فما
ابقیت شیئاً لدی من صلتک
لم ابق شیئاً الا سمحت به
کان لی قدرة کمقدرتک
تتلف فی الیوم بالهبات و فی السَْ
ساعة ما تجتبیه فی سنتک
فلست ادری من این تنفق لو
لا ان ربی یجزی علی هبتک .
چهارم روز کس فرستاد، پیش او شدم و سلام کردم . سر بلند کرد و بمن نگریست و گفت : رطلی به او دهید. بنوشیدم و رطل دوم و سوم را نیز درکشیدم . گفت : «انی لاکنی باجبال عن اجبلها» را غناء کن . بدان غناء کردم و ابیاتی را که گفته بودم بیفزودم . گفت :تکرار کن . تکرار کردم . چون معنی آنرا دریافت غلامی را گفت : فلان را احضار کن . غلام اطاعت کرد. او را گفت : چه مبلغ از مال ضیاع نزد تو هست ؟ گفت : هشتصد هزار درهم . گفت آن مال حاضر آر و هشتاد بدره و هشتاد غلام بیار و مرا گفت : یا ابامحمد! ذر المال و الممالیک حتی لاتحتاج الی احد تعطیه شیئاً. علی بن یحیی المنجم روایت کند: آنگاه که اسحاق ببصره آمد به علی بن هشام قائدنوشت : «جعلت فداک . بعث الی ابونصر مولاک بکتاب منک الی ّ یرتفع عن قدری و یقصر عنه شکری فلولا ما اعرف من معانیه لظننت ان الرسول غلط بی فیه فما لنا و لک یا اباعبداﷲ تدعنا حتی اذا نسینا الدنیا و ابغضناها و رجونا السلامة من شرها افسدت قلوبنا و علقت انفسنا فلا انت تریدنا و لا انت تترکنا و ما ذکرته من شوقک الی فلولا انک حلفت علیه لقلت :
یا من شکاعبثاً الینا شوقه
شکوی المحب ّ و لیس بالمشتاق
لو کنت مشتاقاًالی ّ تریدنی
ماطبت نفساً ساعة بفراقی
و حفظتنی حفظالخلیل خلیله
و وفیت لی بالعهد و المیثاق
هیهات قد حدثت امور بعدنا
و شغلت باللذات عن اسحاق .
قد ترکت جعلت فداک ما کرهت من العتاب فی الشعر و غیره و قلت ابیاتاً لاازال اخرج بها الی ظهر المربد و استقبل الشمال و اتنسم ارواحکم فیها ثم یکون ما اﷲ اعلم به و ان کنت تکرهها ترکتها ان شاء اﷲ:
الا قد اری ان الثواء قلیل
و ان لیس یبقی للخلیل خلیل
و انی و ان ملیت فی العیش حقبة
کذی سفر قد حان منه رحیل
فهل لی الی ان تنظر العین مرة
الی ابن هشام فی الحیاة سبیل
فقد خفت ان القی المنایا بحسرة
و فی النفس منه حاجة و غلیل .
و اما بعد فانی اعلم انک و اِن لم تسأل عن حالی تحب ان تعلمها و ان تأتیک عنی سلامة فانا یوم کتبت الیک سالم البدن مریض القلب و بعد فانا جعلت فداک فی صنعة کتاب ظریف ملیح فیه تسمیة القوم و نسبهم و بلادهم و اسبابهم و ازمنتهم و ما اختلفوا فیه من غنائهم وبعض احادیثهم و احادیث قیان الحجاز و الکوفة و قد بعثت الیک بنموذج فان کان کما قال القائل قبح اﷲ کل دن اوله دردی لم نتجشم اتمامه و ان کان کما قال العربی ان الجواد عینه فراره اعلمتنا فاتممناه مسرورین بحسن رأیک فیه ». اسحاق را با علی و احمد، پسران هشام ، و دیگر کسان این خاندان الفی تمام بود. سپس بعلتی که بر ما پوشیده است ، دشمنی و اختلاف میان آنان افتاد واسحاق ایشان را سخت هجا گفت . ابوایوب مدینی روایت کند که مصعب زبیری گوید احمدبن هشام مرا گفت : تو و صباح بن خاقان منقری ، که دو شیخ از مشایخ مروّت و علم وادب هستید، شرم ندارید که اسحاق شما را در شعر خود چنین یاد کند:
قد نهانا مصعب و صباح
فعصینا مصعباً و صباحا
عذلا ما عذلا ثم ملا
فاسترحنا منهما و استراحا.
گفتم اسحاق فقط در حق ما گفته است که ما او را از شرابی که مینوشیده و از زنی که بدو عشق میورزیده ، نهی کرده ایم و این کار بدی نیست . اما نام ترا در شعر خود سخت تر از این یاد کرده است . در این باب چه گوئی ؟
و صافیة تعشی العیون رقیقة
رهینة عام فی الدنان و عام
ادرنا بها الکأس الرویة موهنا
من اللیل حتی انجاب کل ظلام
فما ذرّ قرن الشمس حتی کأننا
من العی نحکی احمدبن هشام .
و از اشعار زمان پیری اوست :
سلام علی سیرالقلاص مع الرکب
و وصل الغوانی و المدامة و الشرب
سلام امری ٔ لم یبق منه بقیة
سوی نظرالعینین او شهوةالقلب
لعمری لئن حلئت عن منهل الصبی
لقد کنت ورّاداً لمشرعه العذب
لیالی اغدو بین بردی ّ لاهیا
امیس کغصن البانة الناعم الرطب .
ابوبکر صولی از ابراهیم شاهینی روایت کند که گفت : چون اسحاق سختی بیماری قولنج را، از آنگاه که پدرش بدان مبتلا بود، میدانست پیوسته از خدا میخواست که بدان مرض دچار نشود. کسی ، در خواب ، او را گفت دعاء تو مستجاب گردیدو بدرد قولنج نخواهی مردن و بضد آن خواهی مرد. پس از آن بعلت اسهال مبتلا شد و در رمضان سنه ٔ 235 هَ . ق . در خلافت المتوکل علی اﷲ، وفات کرد و چون این خبر بمتوکل برداشتند غمگین شد و گفت : ذهب صدر عظیم من جمال الملک و بهائه و زینته . سپس خبر مرگ احمدبن عیسی بن زیدبن علی بن الحسین بن علی ، که بر او خروج کرده بود، بدو رسید. گفت : تکافأت الحالان ، سپس گفت : قام الفتح بوفاة احمد و ماکنت آمن وثبته علی ّ مقام الفجیعة باسحاق و الحمد ﷲ علی ذلک . دوستان اسحاق وی را رثاها گفتند و از آن جمله است گفته ٔ ابن ابی حفصة:
سقی اﷲ یا ابن الموصلی بوابل
من الغیث قبراً انت فیه مقیم
ذهبت فاوحشت الکرام فماینی
بعبرته یبکی علیک کریم
الی اﷲ اشکو فقد اسحاق اننی
و ان کنت شیخاً بالعراق یتیم .
و مصعب بن زبیر در رثاء او گوید:
اء تدری لمن تبکی العیون الذوارف
و ینهل منها مسبل ثم واکف
لفقد امری ٔ لم یبق فی الناس مثله
مفید لعلم او صدیق یلاطف
تجهز اسحاق الی اﷲ رائحاً
فللّ̍ه ماضمت علیه اللفائف
و ماحمل النعش الولی عشیة
من الناس الا دامع العین کالف
فلقیت فی یمنی یدیک صحیفة
اذا نشرت یوم الحساب الصحائف
تسرک یوم البعث عند قرأتها
و یفتر ضحکاً کل من هو واقف .
صولی گوید: در میان پسران ابراهیم کسی جز اسحاق و برادرش طیاب غناء نمیکرد و اسحاق را شش پسر بود: حمید، حماد، احمد، حامد، ابراهیم و فضل . ازتصنیفات اوست : اغانی خود، که بدانها غناء کرده است .کتاب اخبار عزة المیلاء. کتاب اغانی معبد. کتاب اخبار حماد عجرد. کتاب اخبار حنین الحیری . کتاب اخبار ذی الرّمة. کتاب اخبار طویس . کتاب اخبار المغنین المکیین . کتاب سعیدبن مسحج . کتاب اخبار الدلال . کتاب اخبار محمدبن عائشة. کتاب اخبار الابجر. کتاب اخبار ابن صاحب الوضوء. کتاب الاختیار من الاغانی للواثق . کتاب اللحظ و الاشارات . کتاب الشراب ، که در آن از عباس بن معن وابن الجصاص و حمادبن میسرة روایت کند. کتاب جواهر الکلام . کتاب الرقص و الزفن . کتاب النغم و الایقاع . کتاب اخبار الهذلیین . کتاب الرسالة الی علی بن هشام . کتاب قیان الحجاز. کتاب القیان . کتاب نوادر المتخیرة. کتاب الاخبار و النوادر. کتاب اخبار حسان . کتاب اخبار الاحوص . کتاب اخبار جمیل . کتاب اخبار کثیر. کتاب اخبارنصیب . کتاب اخبار عقیل بن علفة. کتاب اخبار ابن هرمه . اما کتاب اغانی کبیر، محمدبن اسحاق الندیم گوید بخط ابی الحسن علی بن محمدبن عبیدبن زبیر کوفی اسدی خواندم که فضل بن محمد یزیدی او را روایت کرده است که پیش اسحاق بن ابراهیم موصلی بودم . مردی نزد او آمد و گفت : یا ابامحمد! کتاب اغانی را بمن ده . اسحاق گفت : کدام کتاب ؟ آنرا که تصنیف کرده ام یا آنرا که برای من تصنیف کرده اند؟ مراد او از کتابی که تألیف کرده است ، کتاب اخبار یکایک مغنیان است . و مقصود از کتابی که برای او تألیف کرده اند کتاب اغانی کبیر باشد که در دست مردم است . محمدبن اسحاق بنقل از ابوالفرج اصفهانی و او بنقل از ابوبکر محمدبن خلف وکیع گوید که این ابوبکر محمدبن خلف گفت حمادبن اسحاق را شنیدم که میگفت پدرم اغانی کبیر را تألیف نکرد و آنرا ندید و بر گفته ٔ خود چنین دلیل می آورد که اشعار منسوبه و اخبارگردآمده ٔ در آن درست نیست و در نسبت بیشتر مغنیان مؤلف راه خطا رفته است و آن را که پدرم از دواوین غناء آنها تألیف کرده است بر بطلان این کتاب دلالت دارد، و نیز گوید که جحظة گفت : وراقی را که آن کتاب را جعل کرده می شناسم و نام او سندی بن علی ، و دکان وی در طاق الزبل است ، وی برای اسحاق کتاب مینوشت . این سندی و شریک او این کتاب را ساختند و در اول آنرا کتاب السراة نامیدند و یازده جزو بود و هر جزو را اولی است که بدان موسوم است و تنها قسمت نخست جزو اول یعنی رخصت نامه ، بدون شک از تألیفات اسحاق است . و گوید در کتابی که در اخبار ابوزید بلخی نوشته شده است خواندم که ابوزید کتاب اغانی اسحاق را ذکر کرده است و گفته :عجیب تر از اسحاق ندیدم ، او علم عرب و عجم را جمع کرده است و نیز گوید: اسحاق مردی ادیب و فاضل و در هر امر متقدم بود، و شنیده ام که پس از وفات عبداﷲبن طاهر، ابوزید برای تعزیت ، بر اسحاق بن ابراهیم بن مصعب درآمد و گفت :
لم تصب ایها الامیر بعبدالَ
َله لکن به اصیب الانام
فسیکفیکم البکاء علیه
اعین المسلمین و الاسلام .
(معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 صص 197 - 225). و رجوع به کتاب التاج جاحظ چ احمد زکی پاشا ص 31 و 42 و 43 و 45 و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج 1 ص 95 و فهرست عیون الاخبار ج 1 و ج 3 و ج 4 والبیان و التبیین فهرست ج 1 و ج 2 و ج 3 و ج 4 و فهرست کتاب التاج و فهرست کتاب الوزراء و الکتاب و فهرست عقد الفرید چ محمد سعید العریان ج 2 و ج 4 و ج 7 و ج 8 و حبیب السیر جزو 3از ج 2 ص 94 شود.
ترجمه مقاله