اشتاب
لغتنامه دهخدا
اشتاب . [ اِ / اُ ] (اِمص ) شتاب . (جهانگیری ) (برهان ). تعجیل . (برهان ). عجله :
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند چیزی که بود.
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر ز اشتاب اوی .
یکایک رسن خواستند آن زمان
به اشتاب بستندش اندر میان .
دو استاد سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب .
نقلست که او را دیدند که بنماز میدوید، گفتند: چه اشتاب است ؟ گفت : این لشکر که بر در شهر است منتظر من اند. گفتند: کدام لشکر؟ گفت : مردگان گورستان . (تذکرة الاولیاء عطار).
سبح للّه میکند اشتابشان
تنقیه ٔ تن میکند از بهر جان .
|| (نف مرخم ، ق ) شتابان . باشتاب . بشتاب :
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت .
چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند چیزی که بود.
فردوسی .
که این باره را نیست پایاب اوی
درنگی شود شیر ز اشتاب اوی .
فردوسی .
یکایک رسن خواستند آن زمان
به اشتاب بستندش اندر میان .
فردوسی .
دو استاد سپاهانی به اشتاب
برون بردند جان از دست غرقاب .
عطار.
نقلست که او را دیدند که بنماز میدوید، گفتند: چه اشتاب است ؟ گفت : این لشکر که بر در شهر است منتظر من اند. گفتند: کدام لشکر؟ گفت : مردگان گورستان . (تذکرة الاولیاء عطار).
سبح للّه میکند اشتابشان
تنقیه ٔ تن میکند از بهر جان .
مولوی .
|| (نف مرخم ، ق ) شتابان . باشتاب . بشتاب :
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت .
مولوی .
چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.
مولوی .