ترجمه مقاله

اعتدال

لغت‌نامه دهخدا

اعتدال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) میانه حال شدن در کمیت . (ناظم الاطباء). میانه حال شدن در کمیت و کیفیت . (منتهی الارب ). میانه حال شدن در گرمی و سردی و خشکی و تری یا در طول و عرض . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). میانه حال گردیدن در کمیت و کیفیت . (از اقرب الموارد). توسط حالی میان دو کم یا کیف . (یادداشت بخط مؤلف ). || راست گردیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).راست شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). راست گردیدن امر یا چوب . (از اقرب الموارد). و منه الحدیث فی تعلیم الصلوة: ثم ارکع حتی تطمئن راکعاً ثم قم حتی تعتدل قائماً. قال الشافعی و ابویوسف : الاعتدال فی الصلوة واجب . و قال ابوحنیفة و محمد و هو مستحب .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قیام بعد از رکوع . (یادداشت بخط مؤلف ). راستی . || مناسب شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تناسب یافتن . (از اقرب الموارد). || برابر بودن هر چیزی و گاهی کنایه باشد از اعضا و اندام چرا که اکثر اعضای بیرونی دودو هستند و با هم عدل یعنی برابری دارند و این مجاز است که اطلاق مصدر بر اسم فاعل شده است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || راست و برابر شدن . (مؤید الفضلاء). || (اِمص ) سکونت . آرامی . بردباری . ملایمت . || تساوی . راستی . عدالت . برابری . همواری . تعادل . تعدیل . یکسانی . میانه روی در هر چیز و عدم افراط و تفریط. (ناظم الاطباء) :
کار ناید از طبایع چون نماند اعتدال .

عنصری .


بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند خیر هویدا شد.

ناصرخسرو.


آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل
با جهان گردون بوقت اعتدال اینجا کند.

ناصرخسرو.


گفتم مزاج هست ستمکار و چارضد
گفتا که اعتدال سیم را بود ضرر.

ناصرخسرو.


عطا برسم در حد اعتدال و اندازه ٔ اقتصاد میدهد. (کلیله و دمنه ).
یا رب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش .

خاقانی .


گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت
بالات خود بگوید زین راست تر گواهی .

سعدی .


در غایت اعتدال و نهایت جمال .

(گلستان ).


|| راستی قامت . رجوع به اعتدال داشتن شود :
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نروید به اعتدال محمد.

سعدی .


- اعتدال خریفی . رجوع به این کلمه شود.
- اعتدال ربیعی . رجوع به این کلمه شود.
- اعتدال شخصی ؛ اعتدال معتبر به حسب شخص از مردم .
- اعتدال صنفی ؛ اعتدال معتبر به حسب ابدان صنفی از مردم .
- اعتدال عضوی ؛ اعتدال معتبر به حسب عضوی از شخصی از صنفی از مردم .
- اعتدال نوعی ؛ اعتدال معتبر بحسب ابدان مردم .
- بااعتدال ؛ بطور تساوی و برابری و راستی و عدالت . (ناظم الاطباء). معتدل . راست . برابر. متساوی :
ما را دگر بسرو بلند التفات نیست
از دوستی قامت بااعتدال دوست .

سعدی .


- بی اعتدال ؛ عدم میانه روی . عدم سلامت . (ناظم الاطباء). کج . نامتساوی . ناراست .
- نقطه ٔ اعتدال ؛ دو نقطه ٔ تقاطع.معدل النهار یا منطقةالبروج به اعتدال معروفند. و اعتدال را استوا نیز خوانند. (از التفهیم ).
|| (اصطلاح طب ) تکافؤ طبایع اربع. (بحر الجواهر). || (اصطلاح عروض ) عبارت است از زحافی که در تمامی بیت وقوع یابد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به کتاب مذکور ذیل کلمه ٔ زحاف شود.
ترجمه مقاله