ترجمه مقاله

افشاندن

لغت‌نامه دهخدا

افشاندن . [ اَ دَ ] (مص ) برافشاندن . افشانیدن . فشاندن . (شرفنامه ٔ منیری ). ریختن . (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پاشیدن . (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) : سواران ... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری ).
ز بهرام چندین سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.

فردوسی .


اگرچند بخشی ز گنج سخن
برافشان که دانش نیاید به بُن .

فردوسی .


بوسه ای از دوست ببردم بنرد
نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد.

فرخی .


سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.

منوچهری .


ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی ).
چون رعد در جهان بود آوازم .

مسعود سعد.


زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی ).
از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند
کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند
هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند
سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر
کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند.

خاقانی .


آب سخن بر درت افشانده ام
ریگ منم اینکه بجا مانده ام .

نظامی .


پس چرا کارم که اینجا خوف هست
پس چرا افشانم این گندم ز دست .

مولوی .


|| نثار کردن . قربان کردن . (مؤید الفضلاء) (آنندراج ) :
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد بتاجش برافشاندند.

فردوسی .


بتاجش زبرجد برافشاندند
همی نام کرمان شهش خواندند.

فردوسی .


مردم بلخ بسیار شادی کردند و بسیار درم و دینار و طرایف و هر چیزی برافشاندند. (از تاریخ بیهقی ص 293).
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم درافتادم از محقر خویش .

سعدی .


بچه کار آید این بقیه ٔ عمر
که بمعشوق برنیفشانم .

سعدی .


بیا در جلوه ای سرو روان تا جان بیفشانم
بیفشان زلف کافرکیش تا ایمان بیفشانم .

صائب (از آنندراج ).


|| لرزانیدن . تکاندن . تکانیدن . نَفْض . پاشیدن . فروریختن با حرکت دادن . فتالیدن . (یادداشت مؤلف ). تکان دادن چنانکه تب لرزه بیمار را. (یادداشت مؤلف ) : حله ها را فرمود تا بکندند و بیفشاندند و در تنگها بست . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
چو دیوانه بطمع بار خرما
چه افشانی همی بی بر چناری .

ناصرخسرو.


بیاموز ازآن کش بیاموخت ایزد
سر از گرد غفلت بدانش بیفشان .

ناصرخسرو.


اگرچه شما ریزیده شوید و این درخت وجود شما افشانده شود. (کتاب المعارف ).
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن .

سعدی .


بیفشان زلف و صوفی را بپابازی و رقص آور
که از هر رقعه ٔ دلقش هزاران بت بیفشانی .

حافظ.


|| پراکنده نمودن . (از فرهنگ شعوری ). پراکنده نمودن . منتشر کردن . متفرق کردن . (ناظم الاطباء) :
چو آن نامه بر نامور خواندند
سخنهای نغزش برافشاندند.

فردوسی .


بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آگنده را.

فردوسی .


آرایش او برنگ و بوی خوش
افشاندن جعد و شستن غره .

ناصرخسرو.


گروهی فراوان طمع ظن برند
که گندم نیفشانده خرمن برند.

سعدی .


ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک افشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی .

حافظ.


|| حرکت دادن چیزی را بطریق معهود، چون دامن افشاندن و دست افشاندن . (از آنندراج ) : گفت یا رسول اﷲ (ص ) ما ملئکه هنوز پرها نیفشانده ایم بجنگ بنوقریظه . (از قصص الانبیاءص 222). || پاشیدن از سوراخهای ظرف مایعی را بفشار، چنانکه عطر پمپ های تلمبه های کائوچو. (یادداشت مؤلف ) :
برافشاندم خدوآلود چله در شکاف او
چو پستان مادر اندر کام بچه ٔ خرد در چله .

عسجدی (از یادداشت مؤلف ).


|| برتافتن درهم و دینار. فشاندن مخفف آن است . (آنندراج ). || گل نم زدن .
- ترکیب ها :
برافشاندن ، بیفشاندن ، توبره افشاندن ، سر افشاندن ، مشک افشاندن ، عنبر افشاندن ، زر افشاندن ، عبیر افشاندن ، گل افشاندن . (یادداشت مؤلف ).
- افشاندن آب ؛ پاشیدن و ریختن آن . رش . (از یادداشتهای مؤلف ).
- افشاندن بر ؛ نثار کردن . (یادداشت مؤلف ).
- افشاندن جامه ؛ تکاندن . تکانیدن . تکان دادن آن . نفض . (یادداشت مؤلف ).
- افشاندن درخت ؛ جنبانیدن و تکانیدن آن تا برگ یا میوه ٔ آن بریزد. (یادداشت مؤلف ).
- آب بر روی بیهوش افشاندن ؛ آب بروی او پاشیدن . (یادداشت مؤلف ).
- آب مژگان افشاندن ؛ اشک ریختن . رجوع به افشاندن شود.
- از میان افشاندن ؛ از کمر بازکردن . فروریختن از کمر :
سوزن عیسی میانش رشته ٔمریم لبش
رومیان زین رشک زنار از میان افشانده اند.

خاقانی .


- اشک افشاندن ؛ اشک ریختن :
شمع روشن شد چو اشک از دیده ٔ بینا فشاند
خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشاند.

صائب (از آنندراج ).


- باد خاک را بیفشاندن ؛ پراکندن و منتشر کردن باد خاک را. (یادداشت مؤلف ).
- آستین افشاندن بر ؛ آستین تکان دادن و حرکت دادن بر.(یادداشت مؤلف ) :
صبح تا آستین برافشانده ست
دامن عنبر ترافشانده ست .

خاقانی .


- آستین ملال افشاندن ؛ کنایه از ابراز بی میلی و کسالت کردن است :
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی .

سعدی .


- بدامن افشاندن ؛ دامن دامن نثار کردن . با دامن نثار کردن :
گر غنی زر بدامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی .

سعدی (گلستان ).


- بزر یا تخم یا دانه افشاندن ؛ پراکندن تخم در زمین مهیا روئیدن را: که تا دانه نیفشانی نروید. (یادداشت مؤلف ) : هرکه علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان ).
- بینی افشاندن ؛ بیرون کردن آب بینی به نیروی هوا که بسختی از منخر برآید. افکندن دم به بینی بیرون کردن خلطآن را. نثر. انخاط. انتخاط. انتشار. (یادداشت مؤلف ).
- پلپل در چشم افشاندن ؛ کنایه از بیدار ماندن و انتظار داشتن :
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشانده اند.

خاقانی .


- جان برافشاندن ؛ جان دادن . نثار کردن آن . (یادداشت مؤلف ) :
نبودم چو زر جان برافشاندم .

فردوسی .


جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی
سر این دارم اگر طالع آنم باشد.

سعدی .


بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست .

حافظ.


- چله افشاندن ؛ چله بستن . (آنندراج ) :
بی عقاب تیر هر سو صد شکارافکنده ام
چله از شست هنرچون بر کمان افشانده ام .

سنائی (از آنندراج ).


- خاشاک و گرد افشاندن ؛ فروریختن و تکاندن خاشاک :
سر عابدان گفت روزی بمرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد.

سعدی .


مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی .

سعدی .


- خاک افشاندن ؛ تکان چیزی تا خاک آن ریخته شود :
فرود آمد و برگرفتش ز خاک
بیفشاند ازو خاک و بستردپاک .

فردوسی .


- خاک از چهره افشاندن ؛ پاک کردن آن از خاک . کنایه از شفقت و مهربانی کردن :
برحمت بکن آبش از دیده پاک
بشفقت بیفشانش از چهره خاک .

سعدی .


- خاک بر کشته افشاندن ؛ خاک بر او ریختن . بخاک سپردن مقتول :
جهانی بر اوآفرین خواندند
همه خاک بر کشته افشاندند.

فردوسی .


- دامن افشاندن بر ؛تکان دادن و بحرکت درآوردن آن . کنایه از قناعت کردن و رها کردن . (از یادداشت مؤلف ) :
برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری .

نظامی .


ز کسب جهان دامن افشانده ایم
بقوت یکی روز درمانده ایم .

نظامی .


- دانه افشاندن ؛ بذر و تخم افشاندن :
بزرگی بایدت بخشندگی کن
که دانه تا نیفشانی نروید.

سعدی .


- دریا و یا کان افشاندن ؛ نثار کردن آن دو. کنایه از بسیار بخشنده بودن :
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان
کز سخا دست و دلش دریا و کان افشانده اند.

خاقانی .


- دست برافشاندن ؛ بحرکت درآوردن آن . کنایه از ترک کردن و رها کردن :
من از شغل گیتی برافشانده دست
بزنجیر گیتی شده پای بست .

نظامی .


اگر می پذیری زمن هرچه هست
بگو تا برافشانم از جمله دست .

نظامی .


- روان افشاندن ؛ نثار و فدا کردن آن :
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان .

فردوسی .


تا به ارمن رسیده ام بر من
اهل ارمن روان می افشانند.

خاقانی .


- زر برافشاندن ؛ نثار کردن :
ببهرام بر آفرین خواندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.

فردوسی .


- زلف افشاندن شب ؛ تیره شدن آن :
چو پیدا شد از آسمان گرد ماه
شب تیره بفشاند زلف سیاه .

فردوسی .


- زیور افشاندن ؛ نثار کردن آن :
نعش در پای چار دختر او
زیور هر سه دختر افشاندست .

خاقانی .


- سر افشاندن ؛ نثار کردن و فدا کردن آن :
دوستان در هوای صحبت یار
زر فشانند و ما سر افشانیم .

سعدی .


- غبار افشاندن ؛ گرد افشاندن :
تاغبار از چتر شاه اختران افشانده اند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده اند.

خاقانی .


- قرعه افشاندن ؛ ریختن و پراکندن آن :
از پی آن پسر که خواهد بود
قرعه ها سعد اکبر افشانده است .

خاقانی .


- گل افشان کردن ؛ گل ریختن . نثار کردن گل :
بدان تا روانشان درفشان کنند
در ایوان دستان گل افشان کنند.

فردوسی .


- گوز بر گنبد افشاندن ؛ کنایه از برگشتن بخت . نگون بختی .بداقبالی :
یکی نامجوی و دگر شادروز
مرا بخت بر گنبد افشاند گوز.

فردوسی .


- گوهر افشاندن ؛ نثار کردن و ریختن گوهر :
بر آن تخت شاهیش بنشاندند
بسی زر و گوهر برافشاندند.

فردوسی .


بزرگان بر او گوهر افشاندند
که فر بزرگیش می خواندند.

فردوسی .


بفرمود تا نامه برخواندند
بخواننده بر گوهر افشاندند.

فردوسی .


- گیسو افشاندن ؛ پراکنده و متفرق و آویزان کردن .
- نطفه افشاندن ؛ نطفه ریختن :
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفه ٔ روحانیان بین کز نهان افشانده اند.

خاقانی .


ترجمه مقاله