افکنده
لغتنامه دهخدا
افکنده . [ اَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از افکندن . انداخته شده . افتاده . (یادداشت مؤلف ). ساقطشده . انداخته شده . (ناظم الاطباء) :
چنان بد که آن دختر نیکبخت
یکی سیب افکنده باد از درخت .
از آن صدهزاران یکی زنده نیست
خنک آنکه در دوزخ افکنده نیست .
دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده ٔ این دام کرد.
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را.
|| ازپاافتاده در میدان جنگ ، زنده باشد یا مرده . شکست خورده . (از یادداشت مؤلف ). صریع. (منتهی الارب ) :
از ایرانیان هرکه افکنده بود
اگر کشته بود و اگر زنده بود.
همه مرد و زن بندگان توایم
برزم اندر افکندگان توایم .
بگفت ای شاه عالم بنده ٔ تو
همه شاهان بصید افکنده ٔ تو.
- افکنده پر ؛ بال و پر ریخته :
بترک آنگهی گفت آن سو گذر
بیاور تو آن مرغ افکنده پر.
|| گسترده . پهن شده :
کنون تا بنزدیک کاوس کی
صد افکنده فرسنگ بخشنده پی
وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشخوار و بد.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
تو مست خواب غفلتی و از برای تو
ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم .
|| خوار. ذلیل . فروتن . متواضع :
دبیریست از پیشه ها ارجمند
وزو مرد افکنده گردد بلند.
آلت حشمت چندان و تواضع چندان
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکنده ٔ خود نظر بهتر افکن .
تو خاکی ... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف ). افکنده ٔ خود را بربایدداشت . (مرزبان نامه ).
درود خدا باد بر بنده ای
که افکنده شد با هر افکنده ای .
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی .
|| کشته . مقتول :
ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت
که کرکس نیارست بر سر گذشت .
بدو گفت فردا بدین رزمگاه
ز افکنده موران نیابند راه .
از افکنده شد روی هامون چو کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه .
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پر افکنده کرد.
که و دشت از افکنده بد ناپدید
گریزنده کس رو بیک جا ندید.
آن نازنینان زیر خاک افکنده ٔ چرخند پاک
ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت .
|| محذوف . (یادداشت مؤلف ). || شکارشده :
کدام آهو افکنده خواهی بتیر
که ماده جوانست و همتاش پیر.
|| بخم . (یادداشت مؤلف ) :
از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته .
|| آویخته . فروهشته : آنجا طبلی دید [ روباه ] در پهلوی درختی افکنده . (کلیله و دمنه ). || (اِ) فضله . پیخال . مدفوع . (یادداشت مؤلف ) : آلت حرب تغدری افکنده اوست . (حبیب السیر).
- افکنده تر ؛ افتاده تر :
بدان هرکه بالاتر فروتر
کسی کافکنده تر گستاخ روتر.
- افکنده داشتن تن ؛ تواضع کردن . افتادگی کردن :
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را.
- افکنده سر ؛ شرمنده . خجلت زده :
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار میروم .
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر.
- افکنده سم . رجوع به همین ماده شود.
- سرافکنده ؛ شرمنده . خجالت زده . متواضع:
اگر برده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم .
سرافکنده در پایه ٔ بندگی
نمودش نشان پرستندگی .
و رجوع به ماده ٔ سرافکنده شود.
چنان بد که آن دختر نیکبخت
یکی سیب افکنده باد از درخت .
فردوسی .
از آن صدهزاران یکی زنده نیست
خنک آنکه در دوزخ افکنده نیست .
فردوسی .
دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده ٔ این دام کرد.
نظامی .
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را.
نظامی .
|| ازپاافتاده در میدان جنگ ، زنده باشد یا مرده . شکست خورده . (از یادداشت مؤلف ). صریع. (منتهی الارب ) :
از ایرانیان هرکه افکنده بود
اگر کشته بود و اگر زنده بود.
فردوسی .
همه مرد و زن بندگان توایم
برزم اندر افکندگان توایم .
فردوسی .
بگفت ای شاه عالم بنده ٔ تو
همه شاهان بصید افکنده ٔ تو.
نظامی .
- افکنده پر ؛ بال و پر ریخته :
بترک آنگهی گفت آن سو گذر
بیاور تو آن مرغ افکنده پر.
فردوسی .
|| گسترده . پهن شده :
کنون تا بنزدیک کاوس کی
صد افکنده فرسنگ بخشنده پی
وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشخوار و بد.
فردوسی .
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
تو مست خواب غفلتی و از برای تو
ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم .
؟
|| خوار. ذلیل . فروتن . متواضع :
دبیریست از پیشه ها ارجمند
وزو مرد افکنده گردد بلند.
فردوسی .
آلت حشمت چندان و تواضع چندان
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
عثمان مختاری .
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکنده ٔ خود نظر بهتر افکن .
خاقانی .
تو خاکی ... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف ). افکنده ٔ خود را بربایدداشت . (مرزبان نامه ).
درود خدا باد بر بنده ای
که افکنده شد با هر افکنده ای .
نظامی .
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی .
نظامی .
|| کشته . مقتول :
ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت
که کرکس نیارست بر سر گذشت .
فردوسی .
بدو گفت فردا بدین رزمگاه
ز افکنده موران نیابند راه .
فردوسی .
از افکنده شد روی هامون چو کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه .
فردوسی .
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پر افکنده کرد.
(گرشاسب نامه ).
که و دشت از افکنده بد ناپدید
گریزنده کس رو بیک جا ندید.
(گرشاسب نامه ).
آن نازنینان زیر خاک افکنده ٔ چرخند پاک
ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت .
خاقانی .
|| محذوف . (یادداشت مؤلف ). || شکارشده :
کدام آهو افکنده خواهی بتیر
که ماده جوانست و همتاش پیر.
فردوسی .
|| بخم . (یادداشت مؤلف ) :
از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته .
سوزنی .
|| آویخته . فروهشته : آنجا طبلی دید [ روباه ] در پهلوی درختی افکنده . (کلیله و دمنه ). || (اِ) فضله . پیخال . مدفوع . (یادداشت مؤلف ) : آلت حرب تغدری افکنده اوست . (حبیب السیر).
- افکنده تر ؛ افتاده تر :
بدان هرکه بالاتر فروتر
کسی کافکنده تر گستاخ روتر.
نظامی .
- افکنده داشتن تن ؛ تواضع کردن . افتادگی کردن :
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را.
سعدی (بوستان ).
- افکنده سر ؛ شرمنده . خجلت زده :
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار میروم .
خاقانی .
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر.
خاقانی .
- افکنده سم . رجوع به همین ماده شود.
- سرافکنده ؛ شرمنده . خجالت زده . متواضع:
اگر برده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم .
نظامی .
سرافکنده در پایه ٔ بندگی
نمودش نشان پرستندگی .
نظامی .
و رجوع به ماده ٔ سرافکنده شود.