ترجمه مقاله

افکنده

لغت‌نامه دهخدا

افکنده . [ اَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از افکندن . انداخته شده . افتاده . (یادداشت مؤلف ). ساقطشده . انداخته شده . (ناظم الاطباء) :
چنان بد که آن دختر نیکبخت
یکی سیب افکنده باد از درخت .

فردوسی .


از آن صدهزاران یکی زنده نیست
خنک آنکه در دوزخ افکنده نیست .

فردوسی .


دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده ٔ این دام کرد.

نظامی .


تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را.

نظامی .


|| ازپاافتاده در میدان جنگ ، زنده باشد یا مرده . شکست خورده . (از یادداشت مؤلف ). صریع. (منتهی الارب ) :
از ایرانیان هرکه افکنده بود
اگر کشته بود و اگر زنده بود.

فردوسی .


همه مرد و زن بندگان توایم
برزم اندر افکندگان توایم .

فردوسی .


بگفت ای شاه عالم بنده ٔ تو
همه شاهان بصید افکنده ٔ تو.

نظامی .


- افکنده پر ؛ بال و پر ریخته :
بترک آنگهی گفت آن سو گذر
بیاور تو آن مرغ افکنده پر.

فردوسی .


|| گسترده . پهن شده :
کنون تا بنزدیک کاوس کی
صد افکنده فرسنگ بخشنده پی
وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشخوار و بد.

فردوسی .


افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
تو مست خواب غفلتی و از برای تو
ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم .

؟


|| خوار. ذلیل . فروتن . متواضع :
دبیریست از پیشه ها ارجمند
وزو مرد افکنده گردد بلند.

فردوسی .


آلت حشمت چندان و تواضع چندان
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.

عثمان مختاری .


دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکنده ٔ خود نظر بهتر افکن .

خاقانی .


تو خاکی ... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف ). افکنده ٔ خود را بربایدداشت . (مرزبان نامه ).
درود خدا باد بر بنده ای
که افکنده شد با هر افکنده ای .

نظامی .


نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی .

نظامی .


|| کشته . مقتول :
ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت
که کرکس نیارست بر سر گذشت .

فردوسی .


بدو گفت فردا بدین رزمگاه
ز افکنده موران نیابند راه .

فردوسی .


از افکنده شد روی هامون چو کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه .

فردوسی .


صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پر افکنده کرد.

(گرشاسب نامه ).


که و دشت از افکنده بد ناپدید
گریزنده کس رو بیک جا ندید.

(گرشاسب نامه ).


آن نازنینان زیر خاک افکنده ٔ چرخند پاک
ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت .

خاقانی .


|| محذوف . (یادداشت مؤلف ). || شکارشده :
کدام آهو افکنده خواهی بتیر
که ماده جوانست و همتاش پیر.

فردوسی .


|| بخم . (یادداشت مؤلف ) :
از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته .

سوزنی .


|| آویخته . فروهشته : آنجا طبلی دید [ روباه ] در پهلوی درختی افکنده . (کلیله و دمنه ). || (اِ) فضله . پیخال . مدفوع . (یادداشت مؤلف ) : آلت حرب تغدری افکنده اوست . (حبیب السیر).
- افکنده تر ؛ افتاده تر :
بدان هرکه بالاتر فروتر
کسی کافکنده تر گستاخ روتر.

نظامی .


- افکنده داشتن تن ؛ تواضع کردن . افتادگی کردن :
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را.

سعدی (بوستان ).


- افکنده سر ؛ شرمنده . خجلت زده :
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار میروم .

خاقانی .


پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر.

خاقانی .


- افکنده سم . رجوع به همین ماده شود.
- سرافکنده ؛ شرمنده . خجالت زده . متواضع:
اگر برده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم .

نظامی .


سرافکنده در پایه ٔ بندگی
نمودش نشان پرستندگی .

نظامی .


و رجوع به ماده ٔ سرافکنده شود.
ترجمه مقاله