انتقال کردن
لغتنامه دهخدا
انتقال کردن . [ اِ ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جابجا شدن . منتقل شدن :
پس این مملکت را نباشد زوال
ز ملکی بملکی کند انتقال .
|| از جایی بجایی رفتن . || مردن . درگذشتن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح اداری ) کارمندی را از وزارتخانه ، اداره یا دایره ای ، بوزارتخانه ، اداره یا دایره ٔ دیگر فرستادن . (فرهنگ فارسی معین ). انتقال دادن . منتقل کردن .
پس این مملکت را نباشد زوال
ز ملکی بملکی کند انتقال .
(بوستان ).
|| از جایی بجایی رفتن . || مردن . درگذشتن . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح اداری ) کارمندی را از وزارتخانه ، اداره یا دایره ای ، بوزارتخانه ، اداره یا دایره ٔ دیگر فرستادن . (فرهنگ فارسی معین ). انتقال دادن . منتقل کردن .