ترجمه مقاله

انجوخ

لغت‌نامه دهخدا

انجوخ . [ اَ ] (اِ) چین گرفتن بود روی و تن را و آنچه بدین ماند. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 75). شکن و چین باشد که در روی و تن و پوست و غیر آن افتد. (صحاح الفرس ). چین و شکن روی و اندام باشد از غایت پیری یا بسبب دیگر. (برهان قاطع) (از آنندراج ). چین و شکن روی و اندام . (انجمن آرا) (هفت قلزم ).شکنج اندام و روی و اندام باهم . (شرفنامه ٔ منیری ). پوست روی و تن که چین گرفته باشد. (فرهنگ اوبهی ). چینی که بر روی افتد از پیری و خادمان را نیز این چین بر روی افتد. (فرهنگ خطی ). چین و چروک پوست . چین خوردگی پوست بسبب پیری . (فرهنگ فارسی معین ). انجوغ . انجخ . انجغ. انجوخه . ترنجیدگی . نورد. (یادداشت مؤلف ):
شدم پیر بدینسان و توهم خود نه جوانی
ترا سینه پرانجوخ و تو چون چفته کمانی .
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 76).
سپهر گفت چو بخت شهنشهم دیروز
شنید عقل و بدو گفت هان بگو ای شوخ
که بخت شاه جوان است چهره اش شاداب
گرفته روی تو از غایت کبر انجوخ .

شمس فخری (از انجمن آرا).


|| آب دهن . تف . (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از هفت قلزم ) (از ناظم الاطباء). آب دهن باشد بلغت بعضی از ولایات خراسان . (صحاح الفرس ). خیو. (یادداشت مؤلف ). || بمعنی پژمردن میوه هم آمده . (فرهنگ خطی ) (فرهنگ اوبهی ). || (ص ) چین دار شده و ترنجیده و رنگ برگشته و پژمرده . (ناظم الاطباء). چین گرفته و ترنجیده . گرفته روی . (شرفنامه ٔ منیری ).
ترجمه مقاله